Monday, December 31, 2012

کن فیکون




در جنوب مکزیک، «چیاپاز و تاباسکو و یوکاتان»، تمدنی عظیم وجود داشته است بنام «مایا»، اما بعلتی مرموز این تمدن شگفت انگیز هم رو بزوال گذاشت. دوران شکوفائی آن بین 200 تا 800 میلادی بوده است. طیق عهدی عتیق، این تمدن نیز پیاپی مورد هجوم اقوام وحشی قرار گرفت که آخرینش در سال 1697بوقوع پیوست و مهاجم اسپانیولی ها بودند. اینان هم مانند اعراب جاهل و دزد و غارتگر دست به قتل عام زدند و ویران کردند و بویژه کتاب های اهالی «مایا» را همانند اعراب سوزاندند و طبقهء دانایی جامعه را نیست و نابود کردند و طبقهء جاهل همسان خودشان را برای نوکری باقی گذاشتند. نسل های بعدی کوشیدند بدون کتاب و خط  فقط  طوطی وارد محفوظات نافص و افواهی گذشته را بازگو کنند و در این عالم بی پایه و بی اساس دیوانه وار و کور کورانه خود را بدر و دیوار برنند و هذیان بگویند.
می گویندیکی از علل نابودی تمدن «مایا» همانا بی لیاقتی برخی از پادشاها نشان بوده است. از این مردم حجاری های حیرت انگیری باقی مانده، درست مانند مصری ها  و اهرامشان. دانشمندان «مایا» پیش از اروپائیان توانسته بودند طول ایام سال شمسی را حتی دقیقتر از اروپائیان تعیین کنند. در عین حال، ملایان آنها، طبق معمول سنواتی، به بیراهه کشیده شدند، تا آنچا که در معابد خود ابراهیم وار دست به قربانی انسان زدند. این مراسم اینک بصورت حجاری موجود می باشد و نشان میدهد که عده ای دست و پای انسانی را محکم گرفته اند تا ملایی قفسهء سینه انسان فلک زده را زنده زنده بشکافد و قلب در حال تپش او را بیرون بکشد و به پای خدایانشان بیندازد. «مایا» های مرده و زنده معتقدند که عالم هستی از سه لایه بوجود آمده است: آسمان و زمین و جهنم.
بهر حال، این مردم بر اساس تقویم خود پیش بینی کرده بودند که در «بیست و یکم دسامبر 2012 » دنیا کن فیکون میشود. البته، سال 2000 را هم ملایان مسیحی سال نابودی دنیا مطرح کرده بودند. در مکزیک که زمانی مقر تمدن «مایا» بود، معتقدان سحرگاهان روز جمعه اول دیماه سال 91 ( آغاز چلهء بزرگ زمستان) با آوردن پارچه سفید و طبل و نوعی گوش ماهی و عود و عنبر دور هم جمع شدند تا شاهد «ظهور خورشیدی» نو باشند و ناظر «کن فیکون» شدن دنیا. در فرانسه هم جمعی به کوهی پناه بردند که بزعم خودشان در هنگام انهدام مردم زمین در امان می ماندند. در روسیه هم عده ای مبادرت به خرید مواد غذایی از نوع کنسرو و غیره کردند و بدرون پناهگاه استالین کبیر (خلد آشیان!) خزیدند. در انگلستان هم معتقدان به مکانی معروف به «استون هنج» که متشکل است از طاق های سنگی بزرگ و باستانی پناهنده شدند. در ترکیهء همجوار هم عده ای بروستای که طبق پیش بینی از کن فبکون شدن در امان می ماند رفتند و ده ها کشور و امم دیگر. اما انگار بشارت ها «عوضی» از آب در آمد زیرا در حافطهء مختل و محتل آنان چیری جز اراجیف وجود ندارد، ولی زور دست آنهاست. بقول حافط:
< فلک بمردم نادان دهد زمام مراد* تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس>

Friday, December 28, 2012

جنگ زرگری



رقیه سلطان یک عمر با چرخ ریسی و نخوری و فروش تخم مرغ از پنج مرغ بالاخره توانست مقداری پول پس انداز کند تا برای دختر تازه عروسش سمیه یک عدد النگوی طلا بخرد. چیزی که خود فقط دست این و آن دیده  و سالها حسرتش را خورده بود.  پولهایش را که در خلال 40 سال داخل کیسه ای جمع کرده بود برداشت و با طیب خاطر روانه دکان زرگری شد. دکان های بازار های قدیم نسبت به کف بازار پله ای میخورد و مشتری کفشش را در میاورد و روی قالیچه کهنهء دم در می نشست. صاحب دکان «جهودی» بود پیر و مورد شناخت همه مردم محل. پسری داشت بسن سی چهل سال که ور دست پدر کار میکرد. همه همدیگر را میشناختند. البته بجز زنان جوان که  بندرت ببازار و خرید میرفتند. مسلمـآ، کسبه زنان پا بسن گذاشته که از رو گرفتن معاف بودند را خوب می شناختند و منجمله رقیه سلطان. وقتی رقیه سلطان نشست، شاگرد زرگر گفت:       شلوم ملخا که رقیه سلطان آنرا بعنوان سلام تلقی کرد و با توجه بدستورات مجتهد در تبادل تهنیت گفت:
o       علیک.
o       خوش اومدین. صفا آوردین. صد صفا. چه خدمتی از این نوکرتون بر میاد؟
o       اومدم تا یگ النگوی خبی برا دخترم که تازه عروس شدس بسونم.
o       مبارک باشد. خبر دار شدیم. ایشاالله پا هم پیر شن. قیمتش میخین چند باشد؟
o       انول شما النگواتا نشون مه بده تا بوگم کدومش میخیم.
o       ای برروی چشم.
شاگرد بقچه را پهن کرد و طلاها را نشان داد. رقیه سلطان النگویی را که خود همیشه در حسرت آن بسر برده بود انتخاب و بدست خود کرد. مثل تشنه کام بیابان پیموده که به آب زلال خنک چشمه ای رسیده باشد، احساس انبساط و شادی کرد. آهی کشید و گفت:
o       این چندس؟
o       این پای شما که آشنا هسین و دختر شوهر دادین و میخین چشم روشنی بدین در میاد 1000 تومن که قابل ندارد . در این هنگام بود که زرگرباشی که در خلال این مدت عقب دکان نشسته و غلیان میکشید دو «بامبی» بر سر خود زد و فریاد کشید:
o       معلومس داری چه غلطی میکنی! این النگوا پای ما   2000  تومن دراومدس. پسر خدا لعنتت کنه. میخی «کلبیت» بکشی زیر مال بابات؟ خدا شیر مادرتو حلالت نکنه. حال پسر گفت:
o       آمیرزا شما راست موگویین. حق با شماس. اشتباه کردم. غلط کردم. گ خوردم.  از دهنم پرید. حالا کار از کار گذشتس. این رقیه سلطان از خودمونس. ما با شورشون نون و نمک خوردیم. حرف مرد هم یکیس. من خودم 1000 تومنشو از جیب خودم بشما میدم.
رقیه سلطان اندوخته چهل ساله خودش را پیش زرگر گذاشت و النگو را با رضایت کامل برداشت و روانه خانه شد. وقتی رفت زرگر باشی گفت:
o       خدا شیر مادرتو حلال حلالت کند. مه خیالم راحت شد که بلدی کاسبی کنی. وقتی بسن مه برسی میتونی این النگو که 500 تومن قیمتش بود برفوشی 2000 تومن.
o       خب، آمیرزا مه حلال زادم. ما بایس همین جنگ زرگریا را  علم کنیم تا بتونم کاسبی کنیم. اگه راسشو بش میگوفتم یکساعت چونه میزد. با این جنگ زرگری که راه انداختیم، حالا ارواح شکم عمه اش خیال میکند برنده شدس. با اینا همین جور بایس تا کرد. بمرگ بگیرش تا به تب راضی بشد. ما میخاسیم جنسامون گرون کنیم که راهش همینس. آخه حکمتش اینست که خودش هم راضی راضیس. تا بیاد بفهد که چقذه کلا سرش رفته 50 سال طول میکشد. تا این باشد که دیگه هوس النگوی خب و ارزون و عیار 20 نکند. موگن: «خلایق هر چه لایق».

Thursday, December 27, 2012

طوطی شیرین سخن

«آسو شی یتد پرس» مقیم مملکت محروسه «جابان» که در عجمستان بعلت لنکت زبان او را «ژاپن» تلفظ کنند، چنین معروض داشته است:< در دیاری بنام« Nagareyama»، طوطئی ازرق فام زندگی همی کردی. لیک روزی از روزها طوطی شیرین سخن درب قفس را بازیافتی، لاجرم درنگ را جایز ندانستی و دل بدریا بزدی و از آن حصار غم فزا پرکشان بیرون بشدی و از نظر ها ناپدید بگشتی. قوای نظمیه «جابان»که گویی در این دیار مشغلهء مرسوم و متداول همچون سرکوب رعایا و ایلات و عشایر و یا طلاب علوم جدیدهء ظاله یا چپاول بیت المال لا تحد و تحصی را ندارد در پی گریز این پرنده مستمسکی یافتندی تا بجولان در آیند و خودی بنمایانند، لذا دامن دشداشه بکمر تنبان زدی و در ارتفاعات و باغات اقصی نقاط بلد بتفحص پرداختی و سر انجام آن طوطی از قفس پریده را دستگیر نمودی و اورا به بیطار خانهء مدینهء مذکوره تحویل دادی. پس از نیل باین توفیق عظمی، از مناره های  شهر منادی سر دادندی که  <ایهالناس، طوطئی بی صاحب پیداشده است. صاحبش قدم پیش گذارد و  نشانی دهد و مرغک گریزپای را باز بستاند.>، اما احدی گام پیش ننهاد. از قضا،  آن طوطی شکر خا که کاسه صبرش از بی مهری و بی وفایی صاحبش لبریز شده بود، بعلتی مرموز و شاید ناشی از جنبیدن ناگهانی سلسله مهر و محبت ،منقار مسدود بگشادی و با بیطار راز دل چنین بگفتی: < ایهالبیطار، ان مسمی هستم به «یوسوکی ناکامورا» و مآوای این کمینه در فلان کوی و فلان برزن است> در این نشانی دادن، مرغک نادره، الحق، داد سخن بدادی و حق مطلب بحد کمال ادا بفرمودی و نام دقیق کوی و برزن و کاشی خانه بمنقار بیآوردی. جل الخالقین! مآمور قوهء نظمیه که خود گویا از قفس گریخته شرق الاوسط باشد گوید: <شاید باورتان نشه، چارتا بچه قدو نیم قد خودوما کفن کردم، ایی بی صاحب رفته قدم بقدم نوشونی خنه را داد. وختی نعل در خنه را روی گل میخ کوفتوم، یکی اومد دم در و خودشا «یوسوکی ناکامورا» مرفی کرد. خواسوم بکوبوم توی اون دوندنای کج و چوله اش که مانا بخاطر ایی مرغ حروم گوشت چن روزه عنتر و منتر کرده بود، اما یادم اومد که ایجا «جاپونه» نه ولایت خودمان که میشه درجا طرفا کشت و آب هم از آب تکون نوخوره، اما، خدا وکیلی، ترسیدم عریضه بده و انوخت یگ چوب نیم سوخته ای از تو ی «اوجاق شو میرینه» در بیارن و بچپانند فلانجامان. خلاصن، گفتم، آقاجان، ایی خروست، بوبخشین،  ای مرغت پیدا شده. جون بکن یک تک پا بیا پاسگاه تویلش بگیر.>

Tuesday, December 25, 2012

«هايدپارك» و كل حسن

 كل حسن در بازگشت از كانادا سري هم به «هايدپارك» لندن زد. اين شما و اين هم كلمات قصارشان: <اگه شاخ مثل آنتن تلسكوپي در اومدني باشد، شاخ مه تا حالا بايد رسيده باشد به عرش. مه يه چيزي موگم و تو  يه چيزي مي شنفي. باورد (باورت) نيمي شه. كفتراشونم مثل كفتر آدميزاد نيسن. مياند جلدي مي شينند تو بغل آدم. گربهاشون اصلا و ابدا از آدم نيمي ترسن. هي خداشونا مي مالن به پاي آدم.  توي پارك دستو بيگير بالا. آ، بيبين چي ميشد.  هزار تا گنجيشك مي شيند روي دسد. آ، دادا، اين چه حكمتي است. آ، چرا گرباي ما اينقدر ترسوند. آدم كه مي بينيند، ور مي مالن (فرار ميكنن). مه كه مي گم اين انگليسا بي غيرتند. هيبت ندارن.  زناشون عازات (محكم) ميزنن تو سر شوراشون (شوهرهايشان)>

مصاحبه جيمي كارتر با مجلهء «پليبوي» 1976

جيمي كارتر رئيس جمهور امریکا، برندهء جايزهء نوبل بخاطر خدماتش بعالم بشريت (!) در نوامبر 1976 طي مصاحبه با مجله «پليبوي» در برابر اين سؤال آيا تا بحال مرتكب زنا شده است يا نه چنين پاسخ داد: آقا جان، مويوم آدموم. مويوم وسوسه موروم. حضرت عيسي قوربونش بورم يگ خط ونشوناي سختي بري ما آدما كشيدهتوي تورات اومده:« يا ايهالانسان مشو مرتكب زنا.» حالا گوش كن مو چي موگوم. هر مردي كه به ضعيفه اي راسي راسي با چشم بد نگاه كنه، بنظر مو، در جا دس زده به «زنا». حاجيتو كه مي بيني به خيلي زنها با چشم بد نگاه كرده. اون پشت پسله هاي فكروم خيلي خيلي زنا كردوم. خدا خودش ميدنه كه مو اي كارو كردم و بازهم موكو نوم، بري ايكه دست خودم نيس. البتن، خدا خودش الحمو لاحمينه. البتن منظورم اين نيست كه يكي ديه رو محكوم كونوم كه عيالشو ول كرده و رفته با يه ضعيفه اي بي صيغهء پيغه هم خونه شده. حضرت عيسي قوربونش بورم ميگه فكر نكن كه چون يه مردي رفته و با زنهاي ديه «بازي گوشي» ميكنه و تو به عيال تك واحدييت وفادار موندي خدا تو نو بيشتر از اون دوس دره. كور خوندي .مرد زن داري كه دست از پا خطا نكرده  نه حق دره مغرور بره نه متواضع بره چونكه اين جور معصيت ها تقريبيه، يعني يكي كمتر معصيت ميكنه، يكي ديه بيشتر. آره بالام جان

Saturday, December 22, 2012

دو دستی نوشتن


دو دستی نوشتن

مورخه 23 آذر 91. چین. خانمی چینی، 24 ساله، می تواند همزمان با هر دو دست بدو زبان چینی و انگلیسی (ترجمهء همان متن) مطلبی را بنویسد. میگوید در دوران دبستان، وقتی درس و مشقش زیاد بود و وقت کم داشت، دو دستی تکالیف خود را انجام میداد. دیگر اینکه می تواند نوشتن  را در جهت معکوس هم انجام دهد، یعنی بجای «آب» بنویسد «ب آ». میگوید < این توانایی از ایام دبستان آعاز شد. بعضی از همکلاسی ها تلاش کردند تا از او تقلید کنند، ولی نتوانستند.> او اینک مدرک دانشگاهی در رشتهء ترجمه کسب کرده است. آخرین کارش این است که یک بیت شعر میبگوید ولی هر مصرع را همزمان با دستی می نویسد. حاشیه: خانم جان، متأسفانه بد جایی بدنیا آمدی. اگر نه، جاهای دیگه، می تونستی ادعاهایی هم بکنی و این کار را از معجزات خودت بدانی. البته، این معجزه بدرد عوام الناس که بدرد شما میخورد نمی خورد. اگر می توانستی سرگین را خرما کنی، یک حرفی. البته، حالا هم می توانی چار تا آدم اصطلاحن با سواد را دور خودت جمع کنی، ولی آدم با سواد که بزن بهادر نیست و با آجر توی سری مردم نمی زند. خب، چه میشه کرد. اینجا هم که هستی حناییت رنگ چندانی ندارد و اینترنتی هم کارت بجای نمی رسد چون حکومت مانع انتشار میشود و سر از سیاه چال در میاری، چون در قانون اساسی  چین مجاز بمطرح کردن این جور ادعاها نیستی، به این معنی که هر کس <بنام دین اذهان مردم را مورد ملعبه قرار دهد کلهم اجمعین را «پیروان مائو» به چوبهء دار می سپارد>. بله، در قانون اساسی چین «الصکولار»، ماده ای بشمارهء 36 گنجانده است که بموجب آن: < احدی، اعم از حکومتی و  یا غیر حکومتی، حق ندارد که فردی از اقراد چین را به دینی دعوت و یا بخروج از دینی تشویق کند و یا بر اساس دین فرق بین آحاد جامعه قایل شود و یا احدی حق ندارد که با توسل به تعلیمات «دین های پروانه دار» چین نظم عمومی جامعه را بنحوی از انحاء مختل سازد یا با توسل به دین بمداوی بیماران بپردازد و طی آن سلامت افراد را بمخاطره اندازد یا خلاف سیستم آموزش و پرورش چین «الصکولار» با توسل به تعلیمات دینی مردم چین را به بیراهه سوق دهد و بالاخره موجبات رواج دینی را فراهم سازد که طی آن باعث  نفوذ و سلطهء بیگانگان شود.>

Wednesday, December 12, 2012

هبه



مورخهء 15 آبان 91. «گیلدربرگ» نیویورک. اداره پلیس نیوبورک درصدد یافتن خانمی بی نام و نشان است که کارت تبریکی  را به مآموری حین انچام وظیفه داده و در جوف پاکت مبلغ 1000 دلار وجه نقد گذاشته است. تحت قوانین ایالت نیویورک افراد پلیس ایالت حق دریافت هیچ نوع هدیه ای را از جانب مردم ندارند. بهمین سبب سازمان پلیس می کوشد تا بکمک مردم این خانم را پیداکند. سازمان میگوید میخواهد پس از یافتن این خانم از وی سؤال کند که با توجه به ممنوعیت دریافت هرگونه هدیه و پول لازمست که صاحب مال اجازه دهد تا وجه مذکور رسمآ بمصرف غیر شخصی دیگری برسد یا خیر. مأمور به رؤسای خود گفته که خانم مد نظر حین دادن کارت تبریک کریسمس به مأمور گفته است که پس از مدتها نظارت دورادور اینک زمان را برای قدر دانی از حسن انجام وظیفهء مأمور مناسب تشخیص داده است. مأمور میگوید هنگام دریافت کارت نمی دانسته است که درجوف پاکت پول بوده است، ولی بمحض فارغ شدن از انجام وظیفهء روزانه، در پاکت را باز کرده و متوجه وجود وجه نقد شده، پس مراتب را بلافاصله گزارش کرده است. توضیحات: بدان و آگاه باش که <«هبه» مالی را گویند که یکی بنام «واهب» به دیگری بنام «متهب» میدهد و مال مذکوره را «موهوبه» می نامند. مثلآ انسان یک فقره چک میلیون دلاری را به کسی بعنوان «هبه» میدهد و پس از دست بوسی و عقب عقب رفتن از اتاق خارج شود. حال منشی گوید <اگه کاری باری دارید، تقاضا بدهید تا بکارتان رسیدگی بشود.> و اما رشوه مالی است که یکی به دیگری که معمولآ مأمور حکومتی است میدهد تا حقی را ناحق کند یا در مواردی حقش ضایع نشود. درحالت اخیر پرداخت رشوه مجاز ومباح می باشد. حال تشخیص و تمیز حالت دوم رشوه با «هبه» برای عده ای عمدآمشکل است. بهر طریق، در هر دو حالت  هیچ معصیتی صورت نگرفته و بقول حافظ  « حلال تر ز شیر مادر است».

Monday, November 5, 2012

ثلاث کجا بود؟


یاد آوری-01

عرب ها یا متولیانشان به خمین و گلپایگان و خونسار ثلاث می گفتند. این سه ولایت باستانی، در واقع، هیچ شباهتی بهم نداشتند، مگر مشهور بودن به خصلتی خاص: خمینی ها : «ریحونی» ؛ گلپایگانی ها   «خر» و خونساری ها  «خرس». علت این تسمیه در مورد خمین چنین است: نرسیده به خمین کوهی کله قندی وجود دارد. دزدانی به اهالی گفتند: < میخایید  این کوه کله قندی را بیاریم نزدیکتر؟ گفتند: مگه میشه؟ دزد ها گفتند: < کار نشد نداره. شما مقداری قدک  آب ندیده بیارید و دور کمر کوه بندید، ما کوه را بطرف شما میکشیم.> همین کار را کردند. اما وقتی قدک ها پهن شد، دزدها قدک ها را از طرف دیگر جمع کردند و بردند. از آن روز ببعد این خصلت «ریحونی» بودن به آنها نسبت داده شده. در مورد خونسار و خرس، دهخدا گفته است < خرس خونساز معروف است .> اما کسی در خونسار خرس ندیده. در مورد گلپایگان  داستانی مضبوط بدست نیامد. در کتاب جغراقیای درسی دبستانی قدیم، خونسار «دره ای خوش آب و هوا» نامیده شده بود، درنتیجه رودخانه و چشمه فراوان داشت. از طرف دیگر گلپایگان جلگه و مسطح است در نتیجه زمین زراعتی زیاد دارد. کار مردم این مکان کشاورزی و دام داری بوده است. از آثار باستانی میتوان به منارهء آجری مخروبه ای اشاره کرد  که هنوز هم وسط این مکان وچود دارد که میگویند در عهد سلجوقبان ساخته شده است. گلپایگانی ها تا قبل از آل بویه و صفویه، 500 سال پیش، سنی «شافعی مذهب» بوده اند.بعد از هجوم  پیروان خسرو شاهی و حلال شدن خانه سازی بدون جواز و مالکیت موجب شد تا درهء خوش آب و هوای خونسار مبدل شود به تلی از خشت و آحر روی هم چیده شده، آنهم در مسیل ها و آبراهه ها.  پست ترین شغل خوانسازی در تهران عسل فروشی و گل فروشی بوده. اما گلپایگانی ها تا وقت التحریر به پیروی از «کنتاکی فراید چیگن» در هر معبری تابلوی کبابی نسب می کنند. از حق نباید گذشت این دو ولایت دو خواننده معروف هم عرضه کرده اند: محمودی خونساری و گلپایگانی. خونساری ها بعلت وجود رودخانه و چشمه های متعدد هیچگاه از آب انبار استفاده نکردند. آب زیاد و وجود سراشیبی امکان ساختن حمام را برای آنها فراهم آورده بود. قضیه در گلپایگان بعکس بود. گودال های عمیقی می کندند و در فصل بارندگی آب آلودهء معابر را همراه با انواع فضولات بدرون این گودال ها روانه می کردند تا در زمستان یخ بزند. مسلمآ برای عایق بندی روی آنرا با «آت آشغال» می پوشاندند و در تابستان از این گودال یخ «بلوری» استخراج میکردند. در سالهای ،1320 تراخم و کچلی و حصبه و اسهال و اسکاریس و کرمک یا «کرمجه» امری عادی بود. در همان سالها در دبستان های گلپایگان شاگرد ها روی چاله مزبل نمی نشستند، بلکه دور تا دور آن قضای حاجت میکردند! در جوار این سه قصبه، بزعم دهجدا، اراک فعلی قرار دارد. دهخدا میگوید: < اراک یا سلطان آباد عراق درسال  ( 1775 میلادی) در زمان کریمخان زند توسط یوسف خان گرجی بناشده و شکل آن مستطیل منظم است.> اراک سالهای 1320 شمسی سه خیابان داشت بنام عباس آباد و قلعه و ... عباس آباد بالای شهر بود. در همان سالها دختران حزب توده در اراک دل مردها را ربوده بودند. آنان در ایوان میدان عباس آباد در اونیفرم های دلربا صف می کشیدند و رؤسای حرب توده برای مردم در مورد دمکراسی سخنرانی میکردند و همزمان «میر جعفر جوادزاده خلخالی یا سید جعفر پیشه‌وری» در آذربایجان علم استقلال و الحاق بخش عظیمی از آدربایجان را به قلمرو استالین اعلام داشته بود. در آن سالهای لبالب از دموکراسی در اراک، سواره نظام و گروهان های محمول و پیاده نظام شبانه روز، بغرب گسیل می شدند تا پیشه وری را نزد اربابش استالین باز گردانند. شکی نیست که این لشکر کشی بعد از اجلاس چرجیل و روزولت و استالین صورت گرفت. نمیداند که آیا مردم آذربایجان با توجه به دمکراسی، پیشه وری را انتخاب کرده بودند یانه؟ بهر حال، اراک نو ساز در سالهای 1325 فاقد آب لوله کشی بود و آب انبار داشت. آب انبار که در واقع همان چاله مدکور در گلپایگان بود، بناچار باید در بیست سی متری عمق زمین احداث می شد و برای دستیابی به آب دو یا سه شیر برنجی کف آب انبار و روی دبوار نصب میشد. مرد و رن و بچه از 50 پله خیس و لیز بطرف شیرها هجوم می بردند و ضرب المثل < آب انبار شلوغ کوزه خیلی میشکنه> مصداق پیدا میکرد. اما اگر کسی توانسته بود سطلی را آب کند و آنرا بسطح زمین برساند و برای جا آمدن نفس اندکی بایستد  و به دست آورد خود خیره شود، میدید که در آب داخل سطل  صد ها کرم باریک قرمز و موجودات بی شماری بنام  «خاکشی»  در آب زنده و  شناور بودند. در این مناطق تراخم، کچلی، سودا، جرب، کهیر، کورک و دنبل های چرکی، لکه های سفید و زبر روی صورت بچه ها، خصبه، اسهال، ... فراوان بود.خونسار که وضع بهتری داشت، جراحش زنی یهودی بود بنام «ماهی جان» و دنبل های چرکی را نیشتر میزد. طبیبش فردی یهودی بود بنام «پسر حکیم موسی». چون دارو نبود، عناب و سپسون و  پرسیاوشان و گل گاوزبان و چارگل و هقت گل تجویز میکرد. زنان را قابله ها می زایاندند. اما در طرف چند سال، و قبل از 1357 همان خونسار  و دیگر بلاد ثلاث صاحب زایشگاه شیر و خورشید و بیمارستان با پزشکان درس خواندهء هندی و ایرانی شدند. داروخانه پدیدار شد. آب لوله کشی بدست آمد. برق بجای پی سوز و چراغ نفتی آمد. دبیرستان تأسیس شد و غیره. این کار ها در اواخر دوران پهلوی دوم بسرعت انجام شد. مشاغل اداری فراوان بوجود آمد. زنان افرادی که شوهرانشان در اداره ای حتی قرار دادی کار کرده بودند صاجب حقوق بازنشستگی شدند. مردم از فقر و گدایی بدر آمدند. لباس تمیز بتن کردند. حمام نمره ساخته شد. چرک و شپش کم شد. مردم نان سیر خوردند و چون سیر شدند در سال 1357 بخیابان ها آمدند و مرگ بر شاه سردادند.

Friday, November 2, 2012

عالمی دیگر آدمی نو


عالمی دیگر آدمی نو

مقدمه

هرکس معلمی کرده باشد، چه در کلاس درس معمولی و چه در میدان تیر و مانژ تعلیم اسب سواری، خوب میداند که دیسیپلین و انضباط در این مشاغل حائز کمال اهمیت است. مسلمست که دانایان دیسیپلین را با دیکتاتوری و استبداد یکی نمی دانند. دیسیپلین رعایت قانون «ساری و جاری» است و نه زورگویی. قانون ممکن است «یاسای» چنگیزی باشد یا قانونی اساسی. بنابراین قانون نیست که دموکراسی را پدید می آورد. بلکه ماهیت قانون است. قانون اساسی خوب یا بد در صورت عدم رعایت، کاغذ پاره ای بیش نست. پس داد سخن دادن در باره قانون و بی قانونی مبحثی سوای دمکراسی است و کپی قانون خوب هم اچرای خوب آن را تضمین نمی کند. بقول معروف <علف باید بدهان بزی شیرین بیاید و خر با ماچ و بوسه و وعده و وعید آب نمی خورد.>
در  اسفند 1357، در پیچ و خم های گردنهء آبعلی، در ساعات اولیه صبح سرد زمستانی شخصی با لباس اسکی کنار جاده ایستاده بود. نگارنده با چوب اسکی بر باربند به پیست کوچک آبعلی میرفت. حمیت حرفه ای ایجاب میکرد که او را سوار کند. در اسفند 57 همه سیاسی شده بوده بودند. کنجکاوانه پرسیده شده اوضاع را چطور می بنیند. گفت <شکر خدا. شاه ... رفت و آزاد شدیم و آزادی و استقلال و جمهوری اسلامی (نه یگ کلمه کمتر نه یگ کلمه بیشتر) نصیب شد.> گفتم میشه کمی راجع به این موهبت توضیحی بدهی؟ گفت: <آقا، من چوب اسکی و باتن و کفش اسکی کرایه میدم. فلان فلان شده های قبلی هر روز می آمدند و با یگ دستگاهی فشار فنر ققل تختهء اسکی را اندازه میگرفتند و می گفتند این قفل فشار فنرش زیاد شده. ممکن است بهنگام خوردن زمین، پای اسکی باز را گرد شکن کند. فلان فلان شده ها هر روز خرج گردن ما میذاشتن. الحمدلله بیرونشون کردیم . حالا ما آزادیم. نه بازرسی داریم. نه کسی کاری بکار ما دارد.> بعد دستش رو به آسمان گرفت و از تعمت «آزادی» که همان ترجمه «دمکراسی» است شکرگزاری کرد.
کلاس شلوغ مخل آمورش است و میدان تیر عاری از انضباط موجب تلفات جانی و مانژ فاقد دیسیپلین باعث نقص عضو سواران تازه کار میشود. وسایل معیوب ورزش اسکی هم باعت گردشکن شدن مچ پا و زانو و لگن خاصره میگردد. بیرون از کلاس و میدان تیر  و مانژ، افراد زیادی از قبیل این موجر وسایل اسکی و بقال و چقال و قبر کن و مداح و عیره وجود دارند که می توانند بقول خودشان وارد سیاست بشوند و داد سخن بدهند و کسی هم نمی تواند جلودارشان باشد، اما بعضی از مشاغل تک نفره و فاقد مسؤلیت مدیریت گویندگی رادیو و تلویزون می باشد که شباهت زیادی به روضه خوانی دارد.  این دو شغل با محاطب خود هیچ گونه ارتباطی مانند ارتباط حضوری معلم با محصل ندارند. بلامعارض حرف های خود را می زنند و همانند آن موجر وسایل اسکی از نعمت دموکراسی بزعم خودشان دفاع می کنند.  من باب مثال تلویزیون «پارس تی وی» را در نظر بگیریم. در این فرستنده گوینده ای حضور دارد که با مراجعه به کتب قدیمه و منسوخه، فجایع گذشته را بخوبی بازگو میکند و الحق و الانصاف این روایت ها را استادانه مطرح می نماید، ولی همین گوینده در این روزهای سرنوشت ساز بقول عوام «بند کرده» به سلسله ستم دیدهء پهلوی. او مدام از استبداد دو پادشاه این دودمان سخن بمیان می آورد.
ارتباط با این گوینده فقط از طریق تلفن مقدور است، کاریکه اینجانب از مبادرت به آن می پرهیزد. اگر کلاس درس بود و نه پای منبر، میشد دست بلند کرد و با او حتی گستاخانه حرف زد. او به ایمیل مدرن امروزی هم چواب نمی دهد. (دنباله دارد)