Friday, December 28, 2012

جنگ زرگری



رقیه سلطان یک عمر با چرخ ریسی و نخوری و فروش تخم مرغ از پنج مرغ بالاخره توانست مقداری پول پس انداز کند تا برای دختر تازه عروسش سمیه یک عدد النگوی طلا بخرد. چیزی که خود فقط دست این و آن دیده  و سالها حسرتش را خورده بود.  پولهایش را که در خلال 40 سال داخل کیسه ای جمع کرده بود برداشت و با طیب خاطر روانه دکان زرگری شد. دکان های بازار های قدیم نسبت به کف بازار پله ای میخورد و مشتری کفشش را در میاورد و روی قالیچه کهنهء دم در می نشست. صاحب دکان «جهودی» بود پیر و مورد شناخت همه مردم محل. پسری داشت بسن سی چهل سال که ور دست پدر کار میکرد. همه همدیگر را میشناختند. البته بجز زنان جوان که  بندرت ببازار و خرید میرفتند. مسلمـآ، کسبه زنان پا بسن گذاشته که از رو گرفتن معاف بودند را خوب می شناختند و منجمله رقیه سلطان. وقتی رقیه سلطان نشست، شاگرد زرگر گفت:       شلوم ملخا که رقیه سلطان آنرا بعنوان سلام تلقی کرد و با توجه بدستورات مجتهد در تبادل تهنیت گفت:
o       علیک.
o       خوش اومدین. صفا آوردین. صد صفا. چه خدمتی از این نوکرتون بر میاد؟
o       اومدم تا یگ النگوی خبی برا دخترم که تازه عروس شدس بسونم.
o       مبارک باشد. خبر دار شدیم. ایشاالله پا هم پیر شن. قیمتش میخین چند باشد؟
o       انول شما النگواتا نشون مه بده تا بوگم کدومش میخیم.
o       ای برروی چشم.
شاگرد بقچه را پهن کرد و طلاها را نشان داد. رقیه سلطان النگویی را که خود همیشه در حسرت آن بسر برده بود انتخاب و بدست خود کرد. مثل تشنه کام بیابان پیموده که به آب زلال خنک چشمه ای رسیده باشد، احساس انبساط و شادی کرد. آهی کشید و گفت:
o       این چندس؟
o       این پای شما که آشنا هسین و دختر شوهر دادین و میخین چشم روشنی بدین در میاد 1000 تومن که قابل ندارد . در این هنگام بود که زرگرباشی که در خلال این مدت عقب دکان نشسته و غلیان میکشید دو «بامبی» بر سر خود زد و فریاد کشید:
o       معلومس داری چه غلطی میکنی! این النگوا پای ما   2000  تومن دراومدس. پسر خدا لعنتت کنه. میخی «کلبیت» بکشی زیر مال بابات؟ خدا شیر مادرتو حلالت نکنه. حال پسر گفت:
o       آمیرزا شما راست موگویین. حق با شماس. اشتباه کردم. غلط کردم. گ خوردم.  از دهنم پرید. حالا کار از کار گذشتس. این رقیه سلطان از خودمونس. ما با شورشون نون و نمک خوردیم. حرف مرد هم یکیس. من خودم 1000 تومنشو از جیب خودم بشما میدم.
رقیه سلطان اندوخته چهل ساله خودش را پیش زرگر گذاشت و النگو را با رضایت کامل برداشت و روانه خانه شد. وقتی رفت زرگر باشی گفت:
o       خدا شیر مادرتو حلال حلالت کند. مه خیالم راحت شد که بلدی کاسبی کنی. وقتی بسن مه برسی میتونی این النگو که 500 تومن قیمتش بود برفوشی 2000 تومن.
o       خب، آمیرزا مه حلال زادم. ما بایس همین جنگ زرگریا را  علم کنیم تا بتونم کاسبی کنیم. اگه راسشو بش میگوفتم یکساعت چونه میزد. با این جنگ زرگری که راه انداختیم، حالا ارواح شکم عمه اش خیال میکند برنده شدس. با اینا همین جور بایس تا کرد. بمرگ بگیرش تا به تب راضی بشد. ما میخاسیم جنسامون گرون کنیم که راهش همینس. آخه حکمتش اینست که خودش هم راضی راضیس. تا بیاد بفهد که چقذه کلا سرش رفته 50 سال طول میکشد. تا این باشد که دیگه هوس النگوی خب و ارزون و عیار 20 نکند. موگن: «خلایق هر چه لایق».

No comments:

Post a Comment