Wednesday, August 3, 2016

لبخند طوطی (بخش چهارم)




داد میزنن>:<او هی با شمامسا. اینجور نشینین و  با تلویزیون کیف کنین ها. پاشین یخده کومک کنین. سر این فرشو بگیرین تا بچرخونیم.>  گفتم:<خانم جان چه فرق میکنه سرش اینور باشد یا اونور. (خنده شدید حضار)  خانم عصبانی شد ند و داد زدند>: <اینجا که کلاس دوره دکترا نیس که کسی جرأت نکند روی حرف شما حرف بزند. فرش اولندش خواب دارد برا جاروب کردن... > گفتم: <خوب خواب داشته باشد. این جمله شما منطق ندارد. ما تو دوره دکتری (بر وزن مشتری) به اینجو ر جمله ها میگیم ...> خانم: <چند بار بشتون بگم اینجا کلاس نیس. شوما که اجازه نمیدیدن آدم حرف بزند. داشتم میگفتم که فرش هم خواب دارد و هم پا خور. وقتی شما هی پاتونا بکشین روی این تیکه که دم راهرو اس، حاشیه فرش سابیده میشد. خورده میشد. چرک میشد. نخ نما میشد. انوقتش یکی میاد تو خونه و ابروی این دختره از بیست گذشته میرد. شوما با این دکتر دکترای که بخودتون بستین و هرکه حرف میزند از حرف زدنش ایراد میگیرین که یه آدم بازاری بدرد بخور از دور و پر این خونه رد نمی شد. این حرفا که برا فاطمه تومون نی میشد.  این دختره بد بخت شدس. از همه بدتر هیکلش هم بشما رفته: لاغر و باریک و سیاه سوخته و غاز غلنگ.>کلاس با خنده های مستمر و قهقه رفع خستگی کرد. در این هنگام آقای دکتر موضوع مکرر و خارج از حوصله جملات  قیدی را تحت عنوان کریتبکال تینکینگ (البته با تلفظ خاص خودشان و اضافه کردن چند سیلاب نا هنجار مزید فیه!)  که ترجمه فرمودند یعنی:« نقادانه فکر کردن». پس از چند دقیقه  حوصله حاضرین دو باره سر رفت. آقای دکتر وقتی احساس کردند که حضار وضع خوبی ندارند، در خلال صحبت ناراحتی خود را بی اختیار اعلام میکردند یعنی لبه ژاکت سمت راست و پایین خو د را بدون اینکه اشکالی داشته باشد مرتب میگرفتند و پایین می کشیدند و بعد مثل تیرکمان رها میکردند. هر کس حواسش به این وسواس میرفت پس از چند دقیقه آن قدر دل ضعفه و دل غشه باو دست میداد که میخواست برخیزد و دست راست آقای دکتر را با طناب وبال گردن کند.بهر حال اشاره به جملات قیدی علت و معلول دوره راهنمایی موجب عذاب جمعیت شد و اقای دکتر مجبور شدند موصوع شخصی و خانوادگی دیگری را مطرح کنند مانند بردن ظرف زباله و لزوم آب برگرداندن سطل و غیره که همگی موجب تسکین خاطر حاضرین میشد.  در جای گفتند:<رفته بودیم امریکا. البتن نه برای دوره دکتری (بر وزن مشتری) برای سفر مطالعاتی. بکله مون زد که حالا که تا اینجا اومدیم  مثل سابق چند تا مدرک در جا مثل لیسانس و فوق لیسانس و دکترا با هم بسونیم، چونکه این امریکایا دست بمدرک دادنشون به خارجیای که لازم دارن خوبس، با خودمون گفتیم: چی باشد. هر چه فکر کردیم چی بسونیم ،دیدیم هیچی بیتر از گواهینامه رانندگی نیس. البته تو امتحان کتبی با سه غلط قبول شدیم. (خنده حضار). نوبت بامتحان شهر رسید. سه بار پشت سرهم رد شدیم. (خنده حضار). دفعه سوم که پلیسه گفتند (دنباله دارد)

Tuesday, July 26, 2016

لبخند طوطی (بخش سوم)



بشکرانه همگانی شدن کامپیوتر یک دستگاه کامپیوتر با مونیتور و کیبورد مربوطه که در اثر نزول مداوم و مستمر دودهء معلق در هوا از سفیدی برنگ فیلی یکدستی گراییده بود، روی میزی پایین تر از پرده ای قرار داشت. وقتی اولین اسلاید روی پرده آمد معلوم شد که برنامه پاور پوینت بخدمت گرفته شده است. اسلاید روی پرده آمده چند فیل نر قوی هیکل را نشان میداد که با عاجهای سه ربع دایره از درون چشمهایی تنگ به بیننده نگاه میکردند. سکوت پر هیاهوی بر جو سالن سایه افکنده بود. نفسها در سینه ها حبس شده بود. حال آقای دکتر آبخشونی سکوت را شکستند و آمرانه پرسیدند: <حالا بوگوین از دیدن این اسلاید چی چی بفکرتون می رسد؟>سؤالی بود سهل اما ممتنع. آقای دکتر مانند حراج چی ها با حرکات دست و پا و سر و  کشیدن گردن به حاضرین حالی کردند که مشغول نگاه کردن برای یافتن داوطلب هستند. همه سرها را براست و چپ چرخاندند تا ببیند از خودشان باهوش تر کیست، ولی کسی جواب نداد. اینک خانمی که همه بخاطر خوردن یک قطعه شیرنی در یافته بودند که در دوره دکترا قبول شده است و از آن لحطه تفرعنی خاص بایشان دست داده و انگار همه عالم بایشان مدیون شده بود و هر هفته در جمع عصاتید از حجم کار تحصیلی دوره داد سخن میداد، بخصوص تلمذ یافتن از محضر پر برکت آقای دکتر آبخشونی با صدایی مردانه  گفت: «ما» که گل از گل آقای دکتر شکفته شد و فرمودند: <هزار و صد رحمت به اون شیر پاکی که خوردین. البته سوء تعبیر نشد. منظورم شیر پاستور ریزه  پاک نیس. منظورم شیریست که آدم از نک پ ...> ولی ناگهان  زبان خود را گاز گرفتند و از ادامه توصیف دست کشیدند. خیلی ها از این سرعت انتقال پاسخ دهنده دچار حیرت شدند، ولی بعضی ها از سرزنش خود دست برداشتند و دلیل آوردند که آقای دکتر این اسلاید را سر کلاس دوره دکترا مرتب نشان میدهند و این خانم بهمین علت توانسته است حاضر جواب باشد. این پچ و پچ ها  بگوش خانم «دکتر بعد از این» رسید و قویاً بر آشفته شدند. اسلاید بعدی عکس یک طوطی را نشان میداد که منقاری بسیار درشت داشت، آنقدر که نوک فوقانی اش تا روی سینه میرسید.  مجدداً از حاضرین خواسته شد تا بگویند عکس آنهارا بیاد چه می اندازد. خانم «دکتر بعد از این» با جابجا کردن پر مانتو مراتب خشم خود را نشان داد و دندان روی جگر گذاشت تا دیگری داوطلب شود ولی دیار البشری جواب نداد و خانم «دکتر بعد ازاین» و متخصص در موقعیت شناسی  بشدت با خود کلنجار رفت اما وقتی موقعیت طلایی خوشنودی آفرین آقای دکتر را احساس کرد دل بدریا زد و گفت: «لبخند»! در این هنگام بود که آقای دکتر زیرکانه دریافتند که ای دل غافل این هوشمند حاضر جواب دانشجوی دوره دکترا است و معرف خاص و عام و ابداً صلاح نیست که مورد  حمد و ثنا  قرار گیرد. حال آقای دکتر کوشیدند تا اسلاید بعدی را بروی پرده بیاورند اما نشد. چندین بار با عصبانیت کیبورد حرف نشنو را مورد ضرب و شتم قرار دادند اما دستگاه مثل حمار بگل مانده عاطل و باطل ماند. حال فریاد بر آوردند: کومک کومک. آقا کوجاین. کسی از راهرو آمد و با فشردن دکمهء  اسکیپ اشکال را برطرف کرد اما اسلاید قبلی که طوطی بود دو باره آمد. حاضرین فرصت یافتند تا یکبار دیگر به عکس طوطی شکر شکن نگاه کنند. اگر به لب و لوچهء آویزان  آنها خوب نگاه میکردی نشان نا امیدی را در چهره ها می دیدی، زیرا کسی نتوانست بین نک  مدور طوطی و لبخند کوچکترین وجه تشابهی پیدا کند.بهر حال اسلاید سوم چند بچه را نشان میداد که جلوی دوربین صف کشیده بودند. آقای دکتر نومیدانه سؤال همیشگی را مطرح کردند.  همه دیدند که خانم دکتر بعد از این کاغذ کوچک مچاله شده را  یواشکی به پشت سری خود داد و او هم با صدای بلند گفت: «بیکارند». آقای دکتر آبخشونی لیخندی بفراخی پل خواجو بلب آوردند و برایشان مسجل شد که اسلاید ها واقعاً علمی و بر پایه روانشناسی نوین تنظیم شده است. اسلاید بعدی همان بچه ها را نشان میداد ولی یکی از بچه ها خوابیده بود. وقتی آقای دکتر دست از سر جمعیت کشیدند و  گفتند: <بعد از استخدام و حین کار> حاضرین خیلی خیلی خندیدند. خوشبختانه اسلاید های بعدی بصورت متن در آمد، اما بازهم لازم به تشریک مساعی بود تا جاهای خالی پر شود. در نتیجه حاضرین مستآصل شده بارها بدرهای خروجی هجوم بردند ولی نومیدانه بصندلی خود باز گشتندو غر و لند کنان گفتند: <شده سینما رکس آبادان.>در این هنگام آقای فوق فوق فوق دکترا با چوب دستی خود به سه نقطه به نشانه خالی بودن متن اشاره کردند و پرسیدند: <برای تکمیل این جای خالی چی باس گذاشت؟> که یک نفر که ظاهراً دستش را از روی ترس روی دهان گذاشته بود گفت:  <چرند میگه؟> آقای دکتر فریادی شادی سر دادند و گفتند: <مرحبا صد مرحبا. شوما هم شیر پاک خوردین.  آفرین بشما. درست گفتین .جوابش جــــــرنده (کلمات مختوم به آی ان جی) در اینجا آقای دکتر احساس کرد که جمعیت حاضر در آمفی تئاتر خسته بنظر میرسد بهمین جهت و شاید بتجربه دریافته بود که وقتی مرتب سؤال مشکل از کلاس کردی و محصلان نومید شدند این کار نتایج خوبی ندارد.  پس لازم دیدند که آبی روی این آتش بباشند که بهترین راه حل در این قبیل مجامع یکبار مصرف اینست که برای رعایت نوبت هم که شده گوینده یا سخنران  خود را بجای دیگران بباد تمسخر بگیرد. پس از مقدمه ای که هدفش ایجاد زمینه بود مراتب عزت و اعتبار ناشی از تدریس در دوره دکترای زبان را در اذهان حاضرین کاشتند و سپس داخل مرحله <تضاد ضاحکه> شدند و گفتند:  <اما تو خونه ما هیچ کاره ایم. خانم منو باندازه یه سر سوزن هم دکتر قبول ندارن (خنده حضار). وقتی ما نشسته ایم و داریم کانال سه رو تماشا میکنیم (دنباله دارد)

Tuesday, July 12, 2016

لبخند طوطی (بخش دوم)



بالا خره وقتی همه صندلی ها سالن اشغال شد، مولای دانشجویان پشت میکروفن رفت و اول چندین بار بشدت داخل گرز میکروفن بگونه ای ممتد فوت کرد. بعد تلنگر های هندوانه سنج محکمی ماهرانه بر آن وارد آورد که نتیجه مشخص شدن عدم کار کرد میکروفن و بلند گو های چند مگاواتی بود. وقتی مولا با حرکات چشم و ابرو و لب و لوچهء آویزان عدم رضایت خود را اعلام نمود، یکی بکمک آمد و دکمه بلند گو را روی«on» گذاشت. مولا خجلت زده از فقدان اطلاعات فنی و برای جبران مافات و بعبارتی از رو نرفتن،  مجدا با فوت ممتد داخل گرز میکروفن دمید که اینکار موجب گردید تا صدایی همانند صوت قطارهای دیگ بخار عهد عتیق ناگهان در سالن قلیل المنفذ بپیچید و پرده های صماخ حضار همانند پرده های لق و آویران کلاسها از جا کننده شود. پس از عرض سلام بکل صاحبان شوکت و اقتدار و ضامن منصب و افتخار غایب و نه حاضر در جلسه، چنین آغاز به سخن فرمودند: < خواهران و برادران دانشجوی مکرمه و مکرم و عصاتید (اساتید) «هیبت»  (هیات)علمی و حق التدریسی (حق التضعیفی) بترتیب علیک السلام (با اشاره به صفوف نسوان) و سلام علیکم (با اشاره بصفوف ذکوران ) . امروز چه روز پر برکتی است. واقعاً به به، به به.  نمی دانم آفتاب عالمتاب از کجا سر در آورده. چونکه امروز جناب فوق فوق فوق دکترا، فخر فرهیختگان زمین و زمان و انس و جن، عمود بر افراشته علم و دانش سماوات و الارض، ملک العصاتید از بدو خلقت تا زلزله اخیر سونامی، قبول زحمت فرموده اند و منت به سر ما گذاشتند و قدم رنجه کردند و پا روی مردمک آب مروارید آورده ما گذاشتند و باین دانشگاه و دانشگاهیان شرف عزت و افتخار دادند. گرچه لازم نیست  که این فرهیخته بی  نظیر و مانند و اظهر من الشمس را  معرفی کنیم اما میخواستم تقاضا کنم همه با هم با کف زدن محکم از آقای دکتر «آبخشونی» استدعا کنید تا تشریف فرما بشوند.>حال خود با مفاصل شدیداً آرتروزی محکم مشغول کف زدن دردناک شدند و با بلند کردن دست بقیه را به کف زدن تشویق کردند و گاهی عدم رضایت خود را از ضعف کف زدن با چشم غره اعلام داشتند تا آقای دکتر  آبخشونی پشت میکروفن قرار گرفتند. آقای دکتر فخر زمان و زبان و ملک الالسنه ممالک ماوراء بحار الغربیه چنین آغاز به سخن فرمودند:

In the name of God, the merciful, the beneficent.
My name is DOCTOR  Javad Abakhshooni. Very very escuse me because of my teek (thick) Isfahanian peronounciation. Dis is my big peroblem. What can I do? Behind my head, ( behind my back), some hand throw me. (make fun of me.) For dis reason, I perefer espeak Farsi in the My PhD, class. As a matter of fact, Isfahani dialect is very sweet. It is more sweet, if the espeaker is voman. Especially, if she vears a chador-namaz. Anyvay, wit your permission, I am going to espeak Farsi ,aldough you are estudent of Engilish language.

(دنباله دارد)

Saturday, July 9, 2016

لبخند طوطی (بخش ششم)



یو فیلد. از کوره در رفتم و داد کشیدیم و داد کشیدم:


I am deriving 32 year. I derive in Tehran, you knowYou cannot derive in Tehran. I tie condition, (I bet), You cannot. You do not accept, (pass) me here? If you derive in Tehran, then you are man

(خنده حاضرین) حال روی اسلاید اسم  جان لاک فیلسوف بریتانیایی برای وجه دادن به موضوع کلازهای قیدی دوره راهنمای بچشم میخورد، اما در اسلاید حرف آخر لاک به لاتین از قلم افتاده بود. وقتی موضوع کلاز های قیدی را بکمک فلسفه من در آوردی خود مطرود اعلام کردند احساس نمودند که حضار نیاز به مزاح  مجددی دارند: <یه رو تو دفتر دانشگاه پشت میز «خاتم کاری سه در چهار» مون به پشتی صندلی «چرمی خیلی بلندش»  تکیه داده بودیم و روی جلد مجله های تایم و نیوز ویک که برای دوره دکتری (بر وزن مشتری) از طرف دانشگاه  آبونه شده بودیم نگاه میکردیم که منشیمون داخل شد و اجازه خواست که یه ارباب روجعو برفسن تو. البتن توضیح داد که متقاضی ناشرند. گفتیم:< باشد بیان تو.> ناشره اومد  تو و خلاصش گفت: <آقای دکتر یه کتاب داریم که میخواستیم شما ترجمه بفرمایید و حق الترجمه اش هم 200 هزار تومانه که نقداً پرداخت میشه.> قند تو دلمون آب شد. میدونسم که حج خانم خیلی خوشحال میشن. داشتم فکر میکردم: <که این امتیاز ترجمه رو به کدوم دانشجوی دوره دکتری ( بر وزن مشتری) بدم. در جا طرفو پیدا کردم.  همون خواهری که ردیف جلو روبرو تریبون با شلوار جین چسبون  می شینن و ما لب تر نکرده مرتب تصدیق میکنن. البتن بجای پروژه های «ان و انت» جفتمون یعرفون.> کتابو گرفتیم. یه هفته دس ما بود و یه نگاه اجمالی به اندیکس کتاب انداختیم  و دیدیم اصلن صرف نمی کنه، چونکه تو  اندیکس کتاب دو سه بار کلمه اسراییل اومده بود.  وقتی به ناشره خبر دادیم که اگه قبول کنین که اسم ما روی جلدش نباشه اشکالی ندارد که ناشره در جواب گفت:< آقای دکتر ما بامید اسم شما روی جلد کتاب و اجباری کردن کتاب سرکلاس های دانشگاها هسیم. اگه نه کو کتاب خون. یکیشم فروش نمیره.> خلاصش اینکه علیرغم میل باطنی مجبور شدیم کتابو پس بدیم تا از مزایای مادام العمر  محروم نشیم. چهره آقای دکتر از کندی گذر زمان بشدت گرفته بود.  چون نمایش این اسلاید ها در دوره  دکتری (بروزن مشتری) با کف زدن های ممتد روبرو شده بود، آقای دکتر امر برایشان مشتبه شده بود که حتماً مورد استقبال این دانشجویان خیلی خیلی پایین تر هم قرار خواهد گرفت ولی عصبانی بودند که چرا حاضرین آنطور که باید و شاید مثل دوره دکترا استقبال نمی کنند و ایشان مرتب مجبور شده اند خود را مسخره کنند تا وقت بگذرد. بهمین جهت دوباره بی اختیار دچار « obsession »شدند و مشغول کشیدن و رها کردن لبه ژاکت. در این هنگام آقای دکتر حکیمانه با اشاره به اسلایدی فرمودند : <توی دنیا چیزی باسم رنگ وجود ندارد. همش خیالس. اگه رنگ وجود داره پس چرا تو تاریکی دیده نمیشد. در این لحظات انسان بی اختیار بیاد«نوام چامسکی»  و «سندروم» او در این منطقه می افتاد. آثار  خستگی و درماندگی در چهره ها ظاهر شد. آقای دکتر دست تو چنته کردند و داستانی را در آوردند که مسلماً لبه تیغ استهزا و تمسخرش بطرف خودشان بود تا بدینوسیله عقربه بگل مانده ساعت را به آخر برسانند تا چک 300  هزار تومانی بابت یکساعت سخنرانی ارزشمند بدست انداز نیفتد.داستانی که مطرح کردند مقدمه ای داشت که ناخواسته بر ملا کننده خانه ای بود که ایشان در آن پرورش یافته بود. خانه ای تؤام با استبداد شدید و پدری یک دنده که به پسرش اجازه نشستن نمی داده است و پسر باید برای صحبت کردن با پدر بسیار مقدمه چینی می کرده است و یا حرف خود را از فاصله ای دور مطرح  می نموده  تا در امان باشد از  سیلی آبدار یا عصای چوب ارژن یا لنگه کفش. بهر حال داستان مطرح شده داستانی بود همانند اکثر قصص بنا شده بر پایه های بی اساس و بی منطق و مبتذل و عامیانه در مورد عشق که والد گرامیشان با توسل به لکلک و لانه و تخم و روی تخم خوابیدن و سوخته شدن مرغ مادر در آتش برای اثبات عشق مطلق بیان کردند و بدین ترتیب سخنرانی بانتها رسید و در ها مقفوله گشایش یافت و دانشجویان بدر ها و فضای باز یورش بردند و چک حق الزحمه با عزت و احترام تمام داخل سینی خدمت  آقای دکتر جواد آبخشونی مستعار علیه تقدیم شد. پایان     

لبخند طوطی (بخش پنجم)


داد میزنن>:<او هی با شمامسا. اینجور نشینین و  با تلویزیون کیف کنین ها. پاشین یخده کومک کنین. سر این فرشو بگیرین تا بچرخونیم.>  گفتم:<خانم جان چه فرق میکنه سرش اینور باشد یا اونور. (خنده شدید حضار)  خانم عصبانی شد ند و داد زدند>: <اینجا که کلاس دوره دکترا نیس که کسی جرأت نکند روی حرف شما حرف بزند. فرش اولندش خواب دارد برا جاروب کردن... > گفتم: <خوب خواب داشته باشد. این جمله شما منطق ندارد. ما تو دوره دکتری (بر وزن مشتری) به اینجو ر جمله ها میگیم ...> خانم: <چند بار بشتون بگم اینجا کلاس نیس. شوما که اجازه نمیدیدن آدم حرف بزند. داشتم میگفتم که فرش هم خواب دارد و هم پا خور. وقتی شما هی پاتونا بکشین روی این تیکه که دم راهرو اس، حاشیه فرش سابیده میشد. خورده میشد. چرک میشد. نخ نما میشد. انوقتش یکی میاد تو خونه و ابروی این دختره از بیست گذشته میرد. شوما با این دکتر دکترای که بخودتون بستین و هرکه حرف میزند از حرف زدنش ایراد میگیرین که یه آدم بازاری بدرد بخور از دور و پر این خونه رد نمی شد. این حرفا که برا فاطمه تومون نی میشد.  این دختره بد بخت شدس. از همه بدتر هیکلش هم بشما رفته: لاغر و باریک و سیاه سوخته و غاز غلنگ.>کلاس با خنده های مستمر و قهقه رفع خستگی کرد. در این هنگام آقای دکتر موضوع مکرر و خارج از حوصله جملات  قیدی را تحت عنوان کریتبکال تینکینگ (البته با تلفظ خاص خودشان و اضافه کردن چند سیلاب نا هنجار مزید فیه!)  که ترجمه فرمودند یعنی:« نقادانه فکر کردن». پس از چند دقیقه  حوصله حاضرین دو باره سر رفت. آقای دکتر وقتی احساس کردند که حضار وضع خوبی ندارند، در خلال صحبت ناراحتی خود را بی اختیار اعلام میکردند یعنی لبه ژاکت سمت راست و پایین خو د را بدون اینکه اشکالی داشته باشد مرتب میگرفتند و پایین می کشیدند و بعد مثل تیرکمان رها میکردند. هر کس حواسش به این وسواس میرفت پس از چند دقیقه آن قدر دل ضعفه و دل غشه باو دست میداد که میخواست برخیزد و دست راست آقای دکتر را با طناب وبال گردن کند.بهر حال اشاره به جملات قیدی علت و معلول دوره راهنمایی موجب عذاب جمعیت شد و اقای دکتر مجبور شدند موصوع شخصی و خانوادگی دیگری را مطرح کنند مانند بردن ظرف زباله و لزوم آب برگرداندن سطل و غیره که همگی موجب تسکین خاطر حاضرین میشد.  در جای گفتند:<رفته بودیم امریکا. البتن نه برای دوره دکتری (بر وزن مشتری) برای سفر مطالعاتی. بکله مون زد که حالا که تا اینجا اومدیم  مثل سابق چند تا مدرک در جا مثل لیسانس و فوق لیسانس و دکترا با هم بسونیم، چونکه این امریکایا دست بمدرک دادنشون به خارجیای که لازم دارن خوبس، با خودمون گفتیم: چی باشد. هر چه فکر کردیم چی بسونیم ،دیدیم هیچی بیتر از گواهینامه رانندگی نیس. البته تو امتحان کتبی با سه غلط قبول شدیم. (خنده حضار). نوبت بامتحان شهر رسید. سه بار پشت سرهم رد شدیم. (خنده حضار). دفعه سوم که پلیسه گفتند (دنباله دارد)

Thursday, July 7, 2016

لبخند طوطی (بخش اول)




   
قریب به پانصد دانشجو ی خواهر و برادر رشته های مختلف زبان انگلیسی، بستنی چوبی بدست و موبایل دوربین دار  بگردن با لیس و وا لیس و هر و کر، بامر بلندگوی گوشخراش از در ساختمان اشکوبات ثلاثه خارج  و در مسیر محصور براه افتادند تا بقول بلندگو ها برای استماع و برخورداری از بیاناتی ارزنده و بی نظیر به سالن سخنرانی بروند. عصاتید (منظور استاد)  هم مقررشد ضمن حرکت در حاشیه، مراقبت نمایند تا دانشجویی بین راه قاچاق نشود. بدین ترتیب کلیه کلاس های معمولاً نیمه تعطیل رسماً تمام تعطیل شد و همه بطرف سالن سخنرانی هدایت شدند. محض احتیاط قبلاً طرفین مسیر بخصوص در تقاطع های که بناچار فاقد خندق های عمیق حاشیه مسیر بود بمراقبینی مرکب ازکارکنان شرکت توقیف الحکمت یا بعبارتی نظافتچی طرف قرار داد دانشگاه که مجهز بجارو های دسته بلند بودند سپرده شده بود. البته برای رعایت کرامت دانشجویان محترم و محترمه و عصاتید فرهیخته به نظافت چی ها گفته شده بود  تا ته چوبین جارو ها را بر زمین کاشته و  سر ضخیم الالیاف ساب رفته آنها را بطرف آسمان بگیرند تاکسی بفکر فرار نیفتد. اما در یک زاویه کور دانشجوی نرینه ای خام اندیشی کرد و  خواست بمصداق ماهی دوم حکایت سه ماهی در آبگیری بودندی خود را از مهلکه نجات دهند. البته آنان که در شمار ماهی اول بشمار می آمدند و در نتیجه حزمی داشتند و بارها دستبرد زمانه جافی و شوخ طبعی سپهر غدار را دیده بودند، بر بساط خرد و تجربت ثابت قدم شدند و سبک خود را در توالت های ساختمان پنهان کردند تا همه از در بیرون شدند و سپس برفور به ببرون محوطه دارالعلم شتافتد تا با اولین کرایه یا «می نی موس» راه نجات را پیش گیرنداما آنکه در زمره ماهی نوع دوم بودی یعنی همین دانشجوی خام اندیش چون تحرزی داشتی و از پیرایه خرد خیلی باطل نبودی با خود گفت غفلت کردم و بمن گیر دادند و فرجام کار غافلان چنین باشد و اکنون وقت حیلت است. بهمین جهت با تظاهر به اینکه «کانگرو» می باشد شروع کرد به ورجه ورجه کردن، ولی چنگال ستم پیشه فلک غدار بر خلاف داستان معروف مانع شد: بدین ترتیب که نظافتچی همچون شمشیر بازان سبک اسلحه خرچنگ وار  بجانبش خز ید و با دسته جارو راه را بر آن یاوه اندیش بست. حال اگر دانشجو خواستی از روی دسته بلند جارو پریدی یا از زیر آن بخزیدی، جارو بهمین قیاس بالا یا پایین شدی. از دیدن این صحنه دختران قویاً بفکر فرورفتی و سخت عاقبت کار اندیشیدی و عطای این گونه فرار را به لقایش بخشیدیی. الاحتمال فی الاحتمالات اینکه شاید مردک هنوز از«دوپینگ» شبانه مخمور بودی و ارتفاعات را قصیر و ژرفا را قلیل پنداشتی، در نتیجه جارو میان دوشاخش گیر کردی. در این هنگام نیزه باز قهار با یک حرکت ماهرانه ته دسته جارو را روی زمین کاشتی و با قبضه کردن میان دستهء جارو بطرفه العینی بزیر دسته جارو چرخیدی و  متخاطی سوار بر جارو را میان زمین و آسمان معلق نگهداشتی و بی درنگ متخاطی را بسان فیلم «هاری پاتر» بر شانه نهادی و متقاصر در حالیکه با دو دست الیاف جارو را گرفته بودی و گیسوان بافته اش در اثر سرعت حرکت افشان شده بودی بحرکت در آمدی. در اندک زمانی حامل دانشجو را مقابل مولای خود بر زمین افکندی. بیچاره در نومیدی ناله همی کردی و  این شعر بر لب  همی راندی:ان لم اکن راکب المواشی *** اسعی لکم حامل الغواشی … (دنباله دارد) عناوین: لبخند طوطی (بخش دوم) الی بخش ششم

Saturday, June 25, 2016

کانکس

مثلی است ایتالیایی که میگوید:<مترجم خائن است>. اما هر آنچه در اطراف ماست همگی مرهون زحمات مترجم می باشد. آنهاییکه متون فیریک و شیمی و ریاضی و پرشکی و غیره را ترجمه کرده اند، خدمتی بزرگ انجام داده اند. در واقع خدمت مترجم به بشریت «لا تعد و لا تحصی» است بویژه در سرزمین های عقب افتاده و مستعمراتی که میخ و سیخ خود را باید از بلاد دیگر وارد کنند. اما مترجم را چگونه میتوان یافت؟ بشنویم از زبان یکی که 50 سال پیش مترجم نامیده شد. صحنه: اتاق بزرگی که مترجم ها می نشستند تا یکی امریکایی بیاید و مترجمی را برای کار با خود ببرد.
<خدا مدونه چند روز مو اینجا نشسوم تابلکه یگ امریکایی بیاد و مانا «بلند کنه» اما هوشکی محل سگ هم بما نداشت. دیه وخت داشت منقضی میشد و هرکی انتخاب نمی شد «عورذ شا» میخاسن و با «تیپا» بیرونش میکردن.  وختی یک امریکایی اومد و مویا انتخاب کرد،خدا مودونه چوجور از جا پریدوم. امریکایه دو سه برابر مو قد و وزن داشت. وختی به جیب رسیدیم. در را واز کرد و راننده صندلی سرنشینو جعم کرد و مو مث«پودل» پریدوم روی صندلی عقب جیپ. امریکاییه از اونای بود که یک سیگار بلگ همیشه توی دهنش بود و مرتب پک میزد و باندازه گلخن حموم های خودمون دود ول میکرد. رسیدیم راه آهن مشد (مشهد). او جلو راه میرفت و مو دنبالش میدویدوم. آقانی که شما باشی، رفت و رفت و رفت. از روی ریل های راه آهن هم رد شدیم و رسیدم یه یک محوطه ای که صوندوق های خیلی خیلی بزرگی چینده بودند. وایساد. مویوم وایسادوم. سیگار بلگش توی دهنش بود و بقدر یک ربع ساعت حرف زد. توی این یک ربع که برییه مو قرنی گذشت مو داشتوم با خودوم حرف میزدوم و به بدختی خودوم وبیکار شدن و پیش کس و کار خود سرافکنده شدن و از نون شب محروم شدن فکر میکردوم. گومونوم دقیقه 14 بود که سیگار بلگ نحسشا در آورد و گفت: «یستردی» یعنی دیروز و درباره سیگار بلگ زحرماریشا هشت توی دهن گل و گشادش اما دییه لال مونی گرفت. تو این مدت که حرف میزد باید می بودی و میددی که ایی مأمور راه آهن چوجور به این امریکاییه نگاه میکرد: مث مجنون که به لیلی نگاه کنه. هی مرتب سرشا بمعنی اینکه می فهمم تکون میاد. آی لجوم گرفته بود. میخاسوم دو بامبی بکوبوم توی سرش و بوگوم <آخه کره خر تو از حرف های این چی می فهمی که مرتب سرتا تکون میدی >. حالا امریکاییه بمو اشاره کرد که جون بکن ترجمه کن. کی میگه یک ثانیه یک شصوم دقیقه است. گاهی وختا یک ثانیه یک میلیون سال طول میکشه. مونده بودوم چی بگوم. رو به کارمند راه آهن کردم و گفتم: دیروز چی شده. کارمند راه آهن خیلی خر بود. موتونست حال مویا جا بیاره و یک پول سیاهوم کنه. اما مردی کرد و گفت: <مستر دیروز تشتیف آوردن و سراغ یک «کانکسیو» گرفتن که نیومده بود >. راسشا بخی مو اونروز یاد گرفتم که ایی صوندوق های گنده گنده اسمشون «کانکس» هست. وختی حرف میزد با دست یک صوندوق سیاهی نا نشون داد که با خط سفید درشت یک عددی روش نوشته بود. آمریکاییه به راه آهنیه «تنکیو» گفت و بطرف جیب راه افتاد. وختی رسیدیم مو پریدوم روی صندلی عقب و ترسون و لرزون نشسوم تا رسیدیم به اتاق مترجم ها. دل و تو دلوم نبود. وقتی ما نا ول کرد با سرمترجمه به انگلیسی گفت: کارش خوب بود. خیلی خوب از پس امتحان مترجمی بر اومد. «پاس» کرد. همین و بس. حال، بقیه مترجم ها هورا کشیدن و گفتن باید شیرینی بدی که مویوم، دادوم. بله ما اینجوری مترجن شدیدم.




Friday, March 25, 2016

زاد روز الهه هستی مبارک باد




همه ساله، اول فروردین مصادف می شود با 21  و گاهی 20 یا 19 ماه مارس تقویم میلادی. اول فروردین هشتادمین گردش وضعی کره زمین، تقویم میلادی، حول محور خود می باشد. باقیمانده 285 شبانه می باشد. مسلم است که این حرکت وضعی درتقویم فارسی، اولین گردش وضعی و نه هشتادمین بشمار می آید. در طالع بینی یا «اسطرولوژی» روز اول فروردین را «تساوی لیل و نهار» نامیده اند. در صفحه استطرلاب برای هر یک از برج های دوازده گانه نقشی وجود دارد که علامت یا نشانه زاد روز هم بحساب می آید. نقش زاد روزحمل قوج یا به یونانی «کاپیوس» می باشد. حال چگونه پارسیان بدون تلسکوب و ساعت توانسته اند تساوی لیل و نهار را را کشف کنند خود جای تآمل است. آنجه گفته شد، یعنی گردش سیاره ها، علم نجوم یا «آسترونومی» نامیده می شود و نه خرافات و اراجیف مبتلایان به «شیزوفرنی». چون «آسترونومی» حرکت اجرام سماوی را مطالعه میکند، پس علم است و متکی به فیزیک و شیمی و هیآت و مثلثات و زیاضی. در نتیجه موجب گمراهی افراد بشر نمی شود و سیلاب خون براه نمی اندازد. عوام الناس وقتی از درک مفاهیم معنوی و شناخت نیروهای ماواء الطبیعه عاجز شوند، به بت و امثال آن متوسل شده و می شوند. مثلآ، در کتب زردشتی الهی بنام الهه باران وجود دارد. مآموریت الهه باران این است که برای آوردن آب به دریای فراخکرت برود. بطور مثال وقتی الهه باران مشک خود را پر از آب کرد و فصد باز گشت نمود دیو خشکسالی راه را بر او می بندد. در این جنگ معمولآ الهه باران پیروز می شود. مسلم است که کارکنان طماع معابد دینی مردم را به استغاثه و  نماز و نذر و نیاز و اهدا هدایا و قربانی که زمان التحریز پابرچاست، به عمله و اکره معابد تشویق میکردند و می کنند. بدین ترتیب است که یک اندیشه علمی با خرافات آغشته می گردد. برای زاحت تر فهمیدن این موضوغ علمی، الهه باران را به فرشته تشبیه کرده اند. چند هزار سال از این مطلب علمی گذشت تا مردی اندیشمند بنام«بنیامین فرانکلین» 1847 –1931 نیروی برق را کشف کرد. او دریافت که باران از برخورد دو تودهء ابر یا هوا با بار الکتریستهء متفاوت حاصل میشود یعنی همان موضوغ الهه باران پارسیان. با توجه به آنچه گذشت،  الهه «تشتر»، نام دیگر الهه باران، اراجیف مالیخولیایی نیست. علم است یعنی حقیقتی لایتغیر که همیشه تحت شرایطی خاص نتیجهء ثابت پدید می آورد. مانند انجماد یا بجوش آمدن آب. فهماندن مطالب علمی به عوام الناس، مسلمآ، آسان نیست. مثلآ دقیقهء متساوی شدن لیل و نهار و آثار و نتایج آن هنوز هم نامعلوم است. ولی افراد کوجه و بازار دریافته اند که روز اول فروردین و بعد از آن تغییراتی در محیط زندگی حاصل می شود. نباتات بیدار می شوند و جوانه می زنند. قمری ها به بغبعو می افتند. «بهء ژاپنی» شکفته می شود. حال و احوال مردم منقلب می گردد. نسیم شادی وزیدن می گیرد. مردم خوشرفتار می شوند و تحملشان افزایش می یابد. میل و رغبت برای دید و بازدید خویشان زیاد می شود. به زیارت اهل قبور میروند و ده ها تحول دیگر. اینک مسلم شده است که احوالات اقوام ساکن مناطق معتدله با  ساکنان بیابان ها یکسان نیست. البته، اسان ها ذاتآ دوست دارند که خود را عزیر بی جهت تصور کنند و بگویند فلان اله و الهه متعلق به آنان است اما در عین حال حقیقتی هم در میان می باشد و آن این است که توانایی الهه حیات و زندگی همانند الهه باران وقتی بهتر درک می شود که به او خصلت آدمیزادی داده شود. مسلم است که بیابان گرد ها بجز خار مغیلان و طوفان شن و سراب چیزی از شکوه الهه هستی اخساس نکرده اند. بعبارتی این موجودات از مواهب علمی الهه هستی محروم مانده اند. چون بیابان جای مناسبی برای تجلی عطایای الهه هستی نیست. علم  ثابت کرده است که عدم بهره مندی از مواهب الهه هستی این افراد از خط تولید هستی به بیرون افکنده شوند. این افراد واخورده که این روزها معروفند به تروریست برای حیات ارزشی قایل نیستند. دشمن حیاتند. حیات و زیبائی برای آنها بی ارزش است. از لبخند هراسان میشوند. لبخند و چهره زیبای زنان که گلهای قشنگ حیاتند آنها را می رنجاند. موی قشنک زنان و اندام حیات بخش زنان جوان تروریست ها و مرتعجعین سیاه دل را معذب میکند. اندام زیبای زنان که با زبان سمبولیک تداعی حیات و تولید مثل و ادامه زندگی است آنها را دگرگون میکند. البته، تا خط تولید وجود دارد، واخورده هم وجود خواهدداشت، اما سود جویان بین المللی که زیر دم این واخورده ها آتش دود میدهند،مرتب قلاده از گردن این سگ های هار بر میدارند و آنها را بجان ما می اندازند تا حیات را نیست و نا بود کنند. ما که در منطقه خوب نه سرد و نه گرم زندگی می کنیم الهه زندگی را بصور مختلف ستایش می نماییم. البته، نه بخاطر دست مزد روز قیامت. بین ما کسانی هستند که از تماشای امتزاج رنگ ها در گلها محظوظ می شوند مثل آنهایی که به کنسرت می روند و آهنگ ها را براستی درک میکنند.  ما دوست داریم که الهه هستی را حامی و مدافع خود بدانیم. تصادفآ هرکس به این الهه عشق بورزد شیفتهء گل و شادمانی می شود. وقتی به الهه هستی که آعازش هر سال با حدوث تساوی لیل ونهار مقارن است اعتقاد پیدا کنیم توانمند هم میشویم. چند هزار سالست که الهه هستی خود بخود ما را از نابودی مطلق نجات داده است. خطراتی مانند: ضحاک، پیران ویسه، اسکندر مقدونی، رومی ها، سعد وقاص ها، مغول ها، تیمور لنگ و جانشین های این واخورده های خونخوار و آفت های اجتماعی. اینها همیشه بوده اند و خواهند بود. اعتقاد به الهه هستی موجب گردیده که این اجارم و اوباش و جرثومه ها در برابر قدرت وسیع الهه هستی نابود شوند. اینها زهر هستند و الهه هستی پادزهر. اینها خیلی از ما را کشته اند مثل هر میکروبی، اما طاقت مقاومت در برابر «آنتی بادی» مارا ندارند. بهرحال، عجیب نیست که دشمن واخوردهء خط تولید حیات از روی ریا و ترس سر نحس پر فتنه اش را در این ایام از روی مکر و ریا فرود آورد. با لال بازی  و «اچی مجی ترجی کاتی کوتی » دهان متعفن و کج و معوج خود را بازکند و یکی به میخ و یکی به نعل واغ و واغ کند و حرف های بی سر و ته بزند، چون صاحبان قلاده باو گفته اند: خیلی مواظب باش. اگر بی احتیاطی کنی فاتحه ات خوانده می شود و منافع ما بخطر می افتد. دروغ بگو. تواضع کن. خدعه کن. البته، ما هم به شیوه دانش پژوهان به مطالعهء رفتار این جرثومهء فساد و تباهی خواهیم پرداخت. نگاهش می کنیم و به لاطائلاتش گوش می دهیم اما میدانیم که این نابکار مادر بخطا گوش خوابانده است. گرچه حیف است که عطر بهاران با تعفن آنان آمیخته شود، اما بکوری چشم واخورده های آفرینش،پیش میرویم. در عین حال، همچنان مثل< ریگ ته جوی باقی می مانیم> چون الهه هستی سیلاب عفن و زقوم جاری از این دشمنان هستی را با رگبار های بهاری شسته و می شوید. ما و عطر بهاران باقی می مانیم. پس به بهانه زاد روز الهه هستی  که متکی به دانش فیزیک و شیمی و ریاضی است و نه خرافات مالیخولیایی، آشکار و پنهان جشن  می گیرم ولو در کنج خلوت دلهای خسته. این نیز بگذرد.