Saturday, July 9, 2016

لبخند طوطی (بخش ششم)



یو فیلد. از کوره در رفتم و داد کشیدیم و داد کشیدم:


I am deriving 32 year. I derive in Tehran, you knowYou cannot derive in Tehran. I tie condition, (I bet), You cannot. You do not accept, (pass) me here? If you derive in Tehran, then you are man

(خنده حاضرین) حال روی اسلاید اسم  جان لاک فیلسوف بریتانیایی برای وجه دادن به موضوع کلازهای قیدی دوره راهنمای بچشم میخورد، اما در اسلاید حرف آخر لاک به لاتین از قلم افتاده بود. وقتی موضوع کلاز های قیدی را بکمک فلسفه من در آوردی خود مطرود اعلام کردند احساس نمودند که حضار نیاز به مزاح  مجددی دارند: <یه رو تو دفتر دانشگاه پشت میز «خاتم کاری سه در چهار» مون به پشتی صندلی «چرمی خیلی بلندش»  تکیه داده بودیم و روی جلد مجله های تایم و نیوز ویک که برای دوره دکتری (بر وزن مشتری) از طرف دانشگاه  آبونه شده بودیم نگاه میکردیم که منشیمون داخل شد و اجازه خواست که یه ارباب روجعو برفسن تو. البتن توضیح داد که متقاضی ناشرند. گفتیم:< باشد بیان تو.> ناشره اومد  تو و خلاصش گفت: <آقای دکتر یه کتاب داریم که میخواستیم شما ترجمه بفرمایید و حق الترجمه اش هم 200 هزار تومانه که نقداً پرداخت میشه.> قند تو دلمون آب شد. میدونسم که حج خانم خیلی خوشحال میشن. داشتم فکر میکردم: <که این امتیاز ترجمه رو به کدوم دانشجوی دوره دکتری ( بر وزن مشتری) بدم. در جا طرفو پیدا کردم.  همون خواهری که ردیف جلو روبرو تریبون با شلوار جین چسبون  می شینن و ما لب تر نکرده مرتب تصدیق میکنن. البتن بجای پروژه های «ان و انت» جفتمون یعرفون.> کتابو گرفتیم. یه هفته دس ما بود و یه نگاه اجمالی به اندیکس کتاب انداختیم  و دیدیم اصلن صرف نمی کنه، چونکه تو  اندیکس کتاب دو سه بار کلمه اسراییل اومده بود.  وقتی به ناشره خبر دادیم که اگه قبول کنین که اسم ما روی جلدش نباشه اشکالی ندارد که ناشره در جواب گفت:< آقای دکتر ما بامید اسم شما روی جلد کتاب و اجباری کردن کتاب سرکلاس های دانشگاها هسیم. اگه نه کو کتاب خون. یکیشم فروش نمیره.> خلاصش اینکه علیرغم میل باطنی مجبور شدیم کتابو پس بدیم تا از مزایای مادام العمر  محروم نشیم. چهره آقای دکتر از کندی گذر زمان بشدت گرفته بود.  چون نمایش این اسلاید ها در دوره  دکتری (بروزن مشتری) با کف زدن های ممتد روبرو شده بود، آقای دکتر امر برایشان مشتبه شده بود که حتماً مورد استقبال این دانشجویان خیلی خیلی پایین تر هم قرار خواهد گرفت ولی عصبانی بودند که چرا حاضرین آنطور که باید و شاید مثل دوره دکترا استقبال نمی کنند و ایشان مرتب مجبور شده اند خود را مسخره کنند تا وقت بگذرد. بهمین جهت دوباره بی اختیار دچار « obsession »شدند و مشغول کشیدن و رها کردن لبه ژاکت. در این هنگام آقای دکتر حکیمانه با اشاره به اسلایدی فرمودند : <توی دنیا چیزی باسم رنگ وجود ندارد. همش خیالس. اگه رنگ وجود داره پس چرا تو تاریکی دیده نمیشد. در این لحظات انسان بی اختیار بیاد«نوام چامسکی»  و «سندروم» او در این منطقه می افتاد. آثار  خستگی و درماندگی در چهره ها ظاهر شد. آقای دکتر دست تو چنته کردند و داستانی را در آوردند که مسلماً لبه تیغ استهزا و تمسخرش بطرف خودشان بود تا بدینوسیله عقربه بگل مانده ساعت را به آخر برسانند تا چک 300  هزار تومانی بابت یکساعت سخنرانی ارزشمند بدست انداز نیفتد.داستانی که مطرح کردند مقدمه ای داشت که ناخواسته بر ملا کننده خانه ای بود که ایشان در آن پرورش یافته بود. خانه ای تؤام با استبداد شدید و پدری یک دنده که به پسرش اجازه نشستن نمی داده است و پسر باید برای صحبت کردن با پدر بسیار مقدمه چینی می کرده است و یا حرف خود را از فاصله ای دور مطرح  می نموده  تا در امان باشد از  سیلی آبدار یا عصای چوب ارژن یا لنگه کفش. بهر حال داستان مطرح شده داستانی بود همانند اکثر قصص بنا شده بر پایه های بی اساس و بی منطق و مبتذل و عامیانه در مورد عشق که والد گرامیشان با توسل به لکلک و لانه و تخم و روی تخم خوابیدن و سوخته شدن مرغ مادر در آتش برای اثبات عشق مطلق بیان کردند و بدین ترتیب سخنرانی بانتها رسید و در ها مقفوله گشایش یافت و دانشجویان بدر ها و فضای باز یورش بردند و چک حق الزحمه با عزت و احترام تمام داخل سینی خدمت  آقای دکتر جواد آبخشونی مستعار علیه تقدیم شد. پایان     

No comments:

Post a Comment