aban
Tuesday, September 11, 2018
Sunday, January 14, 2018
گلعذار بی نام و نشان
پس از چند
روز اقامت در دره ای بهشت آسا، رخت سفر بر بستم وصبحی با اتوبوس روی
صندلی پشت سر راننده عازم تهران شدم. چون شماری از مسافران درمسیرسوارمیشدند، بهمین
جهت تعدادی صندلی و منجمله صندلی مچاور من
خالی بود. همین امرباعث دلهره و اضطراب شد: دلهره ای توآم با فرضیاتی گوناگون.
البته که در این مسیر و با اتوبوس اصلاٌ انتظار نداشتم که نیکول کیدمن کنارم بنشیند.
ولی دلم میخواست که هرکه می نشیند لا اقل زیاد چاق نباشد، بوی طویله و پشم خیس
و چلو پزخانه ندهد. نفسش طاقت فرسا
نباشد و از همه بالاتر مرا بحرف نگیرد و میوه نشسته وگوجه فرنگی له شده و نان وپنیر
و خیار و شیرنی مانده باصرار تعارف نکند زیرا داخل کیف سامسونایتم یک فلاسک کوچک
پراز آب جوش و یک شیشه پنجاه گرمی نسکافه نستله و شکر و قاشق چای خوری و یک ساندویچ گوشت
پخته و دو عدد سیب رسیدهء تازه از درخت چیده و دو فنجان داشتم. چرا دو عدد سیب و
دو فنجان شاید بتوان آترا اقدامی احتیاطی بشمار آورد.
چیزی نگذشت
که سوار شدن مسافران بین راه شروع و یورش به صندلی خالی کنار من هم آغازشد.
کار کمک رانند ه هم این شد که هرکس را روی صندلی خودش بنشاند.
منتظر ماندم
تا سوار کردن ها بانجام برسد تا بعد کتاب «گرین منشنز» نوشته «دبلیو اچ
هادسن» آرژانتینی متولد 1841 را ادامه دهم،
آخرین داستان رمانتیک قرون معاصر. نویسنده ای که هم اینک در هایدپارک لندن یاد
بودی برایش ساخته اند. تا بدین ترتیب آن مسافت شش ساعته را کوتاه کنم.
اتوبوس تقریباٌ تکمیل شد مگر صندلی کنار من، ولی در آخرین نقطه کسی
دست بالا گرفت. اتوبوس متوقف شد. مسافری روی پله اول اتوبوس ایستاد. کمک راننده و
راننده و مسافران ردیف های اول برای لحظاتی نفس ها را درسینه حبس کردند.
مسافر با یک نگاه وجود تنها صندلی خالی کنار مرا را دید. کمک راننده خود را مانند
کتابچه ای نازک کرد و حتی روی داشبرد نشست تا سد راه نشود. راننده ترمز دستی را کشید
وچشم بمسافر دوخت. کمک راننده مضطربانه به ردیف های مختلف نگاه کرد. معلوم
بود که چه فکری بسر دارد: میخواست ببیند آیا میشود مردی را از کنار زنی بلند کند
تا آن مرد را کنار من بنشاند ولی مسافر وقعی بکمک راننده نگذاشت. معلوم شد
که مسافر تازه وارد از اراده ای آهنین برخوردار است. بعد همانند کمند اندازان
قدیم حلقه را برگنگره ای انداخت و از پله دوم بالا آمد. تا آنجا که میتوانستم پر
لباسم را از کف صندلی خالی جمع کردن و سرم را پایین انداختم. وقتی مسافر نشست، از
زیر چادرش عطر «کارتیه» بمشام رسید.
جوان بود.
قامتش از دختران ایرانی بلندتر. گیسوان زیر مقنعه اش مشکی. پیشانیش بلند. صورتش
گرد. ابروانش دست نخورده. چشمانش سبز! لبانش پر. گونه هایش برجسته، با دو
چاهک بر رخسار. دستانش لبریزازنشاط و شادابی جوانی. انگشتانش سفید و کشیده. وقتی
جابجا شد و چادر بکنار رفت و شلوار مشکیش نمایان شد، دیدم که رانهایش
پر و کشیده اند و سالم و توانا. گرچه فرصتی نبود ولی با یک نگاه دریافتم که او
همان ونوس افسانه ایست اما زیردیبای سیاه.
کتاب همچنان
در دستم بود و ظاهرآ مشغول خواندن ولی زیر چشمی متوجه بودم که مسافر بشدت مرا تحت
نظردارد.
نیم ساعتی
گذشت. کیف را باز کردم. فلاسک کوچک را در آوردم. گرچه بمسافر نگاه نمیکردم ولی زیز
چشمی میدیدم که مسافرمواظب حرکاتم می باشد. فلاسک را میان دو پا گذاشتم. فنجان ها
را در آوردم. در شیشه نسکافه را بازکردم و باندازه در هر یک قهوه و شکر ریختم. آب
جوش جاری کردم. عطر دلپذر قهوه با عطر «کارتیه» در هم آمیخت. همانند دو پیچک
در هم تنیدند و بر هواخاستند. در خلال این مدت راننده از داخل آینه چشم ازما
بر نمی داشت. کمک راننده پشت به شیشه جلو چارچشمی مواظب حرکات من و مسافر تازه
وارد بود. هر دو منتظر بودند تا مسافر شکایتی کند و راننده مقابل اولین پاسگاه
متوقف شود و مرا تحویل پاسداران دهد.
من هم محض
احتیاط اصلاّ حرفی نزدم. سربطرف مسافر نچرخاندم. فقط یکی از فنجانها را روی
کیف بسوی مسافر لغزاندم. مسافر هم بی آنکه حرفی بزند، فنجان را
برداشت.
کمک
راننده بی اختیارصدای «هقی» از حلقومش پرید. راننده بی جهت بوق رابصدا در آورد.
من و مسافر
هردو آرام آرام قهوه هایمان را نوشیدیم. در این هنگام مسافر گفت:
§
خستگی از تنم رفت. اصلاٌ فکرشا هم نمی
کردم. گفتم :
§
من هم همین طور. مسافرگفت:
§
رفته بودم دیدنی. گفتم:
§
منهم همینطور. مسافرگفت:
§
دانشجو هستم. گفت:
§
معلومه. مسافرگفت:
§
ولی شما استادید؟ گفتم:
§
آفرین. لابد بطبیعت هم علاقمندید؟
مسافردرجواب گفت:
§
خیلی. مگر میشه آدم بیاد این طرفا و سری
به در ودشت نزنه. گفتم:
§
عجب. مسافرگفت:· چرا؟
گفتم:
§
تقارن. مسافرگفت:
§
«چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار
دارد». مات و مبهوت اورا نگاه کردم و گفتم:
§
«دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را». مسافرگفت:
§
«ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست».
گفتم:
§
«تو کدامی و چه نامی که خوب خرامی».
مسافرگفت:
§
«یاد بادآنکه سر کوی تو ام منزل
بود». گفتم:
§
· بغیر از شعر چه مشغولیاتی دارید؟
مسافرگفت:
§
گفتم که طبعیت.
سپس یاداشتی را در آورد و چنین خواند: "دیروز یکساعت
بغروب مانده بدشت رفتم. بسوی زمین های زیر کشت. تا آنجارفتم که دیگر اثری از آدم و
آدمیزاد ندیدیم: دشتی پوشیده از زمین یونجه و شبدر و گندم وبوته لوبیا و بوته سیب
زمینی. ولی حاشیهها را دوست دارم. آنجاکه پونه و گل پیچک و بنفشه می روید. درختان
کبوده و صنوبر در غروب آفتاب مسحورم میکند. بازگشت کبوترها و کلاغها را می ستایم.
صدای جیرجیرکهای دور را در سکوت دشت میپرستم. دوست دارم راه بروم و زمین و آسمان
را در خلوت غروبگاهان تماشا کنم و قطره قطره عصارهاش را در شیشه دل بچکانم. شیفته
گلهای شقایقم. ولی در میان همه گلها گل بسیارکوچکی هست که میان پونه ها و دیگر علف
ها آزاد میروید. پنج گلبرگ لاجوردین دارد. اسمش را نمیدانم ولی با من حرف میزند.»
دراین
هنگام در کیف سامسونانت را باز کردم و مشغول جستجو شدم. گفت:
§
پی چی میگردین. گفتم:
§
پی یادداشت خودم. گفت:
§
برای چی. گفتم :
§
تقارن.
§
یادداشت خود را بدستش دادم. چنین نوشته شده بود:
گل
کوچک پنج پری هست که خیلی دوستش دارم. این گل کوجک در کناره جاده های وروی مرز بین
زمین ها میروید. گلی است منحصر بفرد. این گل با من حرف میزند. وقتی بار اول خم شدم
تا بویش کنم گفت:
§
نزدیک نشو. مرا بو نکن. دست بمن
نزن. فقط نگاهم کن. گفتم:
§
احساسی بس نیرومند فرمان میدهد که دستت
بزنم. گفت:
اگر دست بزنی و مرا بو کنی بعد دلت میخواهد
مرا بچینی و بخانه ببری و توی یک استکان آب بگذاری و بقول خودت بهره مند شوی. نه این
کار را نکن. فقط نگاهم کن. گفتم:
§
آخه. گفت:
§
اگر دلت بخواهد من با تو خواهم بود.
گفتم:
§
چطور. گفت:
تصویر من چه حالا و چه در آینده می
تواند زنده و جاوید بماند. همیشه با تو بماند. من اینک درذهن تو هستم. مرا عزیزدار.
بگذار بمانم. نزد تو بمانم. هروقت تو بخواهی مثل سدی که دریجهاش را بازکنند با
شتاب و کف فراوان جاری میشوم. بیا تا با هم پیمان ببندیم. تا تو هستی من هم با تو
باشم. اگر سال دیگر اینجا آمدی، شاید مرادیگر نبینی. شاید زیر سم گاوان و گوسفندان
ریشه کن شده باشم. ولی تو بعمر جاوید فکرکن. گفتم:
§
باشد. بگذار خوب نگاهت کنم. بگذار تصویری
روشن از تو در ذهنم جای بگیرد. رنگ تو. بوی تو. قامت موزون تو. اسمت را هم نمی پرسم. سپس سر بالا گرفتم. قله کوه زیر پرتو طلایی غروبگاهان مطلا شده بود. باد
نسبتاٌ تندی می وزید. کبوده ها و صنوبرها زیر فشار باد سر خم کرذه بودند. کلاغها
و کبوترها باز میگشتند. عطر گل یونجه و شبدر در هوا جاری بود. همه جا ساکت بود.
وقتی به گلم نگاه کردم، در تاریکی سرشب دیگر ندیمش. با احتیاط پایم را برداشتم و
با قطره ای اشک وداعش گفتم. بازگشتم. ناگهان میان راه صدایی را شنیدم که میگفت:
گر حدیثی
هست با یارست و با اغیار نیست
من گلی را
دوست میدارم که در گلزار نیست.
16 اریبهشت81
یادآوری:
ده سال ار آن تاریح گذشته ولی او همچنان در ذهنم زنده و جاوید است. راستی او کی بود و چی شد نمی
دانم. اما او با من است. اینک ۲۰۱۸ است. بازهم او را در خواب و بیداری دیدم.
Wednesday, May 3, 2017
ابن کوروو
چرا کلاغ حرفی برای زدن نداره؟ موضوع که فقط
داستانهای تکراری وامق و عذرا و کشت و کشتار و زندان و محاکمه نیشت. شاید من کلاغم
حرفی برای زدن داشته باشم. از این گذشته خیال می کنید ما همین جوری سر از زیر بته
در آوردیم. نه بما میگن: کلاغ ابن غلاغ ابن غراب ابن کورنیکس ابن کوروو. از شرق تا غرب ربع مسکون بزیر نگین ماست.
البته، بغیر از نیوزلاند که دیارالغلاغی در آن دیده نمی شود.
راجع بما جسته گریخته یه چیزایی گفتن: مثلآ
کلاغه اومد راه رفتن کبکه را تقلید کنه که راه رفتن خودشم یادش رفت. یعنی ما رفتیم
تو کوه نشستیم ببینسم کبکی خانوم چه جوری راه میرن و بعد از از ایشون تقلید کینم.
این واقعآ کمال بی انصافیه. البته ما ادعا نداریم که بلبل هفت رنگیم. نمی گیم که
از قرقاول و تیهو لذیذتریم و لی در عین حال در مورد راه رفتن معترضیم. چرا وقتی
یکی از شما آدمها باد تو غبغب میندازه و پر فیس و افاده راه میزه، البته بشرطی که
تا حدودی هم حق داشته باشه، اونوقت مردم یواشکی بهم میگن: نیگاش کن. ببین چه غراب
راه میره. اون وقت بما که میرسه میگن کلاغ حسرت بدل راه رفتن کبکه. اصلآ شما
دقت کردین ببینین ما چه جوری راه میریم. بخواب ببینه کبک کوهستان. اگه نونست مثل ما
سرشو بالا بگیره، اونقدر که نوکش حداقل با زمین موازی باشه و گردنشو بده عقب و
سینه هاشو جلو، یعنی همون جوری که خود شماها بوقت فیس و اقاده قیافه می گیرین. بعد طرز
قدم برداشتن ما رو نگاه کنید. هر قدمی که ور میداریم حساب شده اس. قدمها کاملآ کشیده،
توی یک مسیر. همیشه روی یک خط مستقیم. مثل مانکن ها. از این گذشته طرز جابجا شدن
سینه و دمو در نظر بگیرین. یعنی سر بچپ ،
دم براست. سر براست، دم بچپ. درست مثل یک ضربدر.
ملاحظه می فرایید که ضرب المثل راه رفتن
چندون دقیق نیست. شاید باید میگفتن: آدمه اومد راه رفتن کلاغه رو یاد بگیره تالاپی
خورد زمین. اصلآ چرا این حرفها را میزنن؟ لابد دلیلی دارن. اونچه مسلمه اینه که ما
رو قابل نمیدون ولی در عین خال بما غبطه هم میخورن. چون آهی میکش و میگن: خوش
بحالش. پونصد سال عمر میکنه. بعضی ها میگن ما بچشمهء آب حیات دست پیدا کردیم. شاید
این نظر از اونجا سرچشمه گرفته که کمتر کسی کلاغ مرده دیده. اگر هم دیده جوجه کلاغ
بوده. در عین حال میگن اگه تو کلاغی من جوجهء کلاغم. بهر طریق ملک الموت سراغ ما
هم میاد ولی نه به این حرف مفتی ها. مثلآ هر پرندهای با دیدن غقاب و قوش هفتا سوراخ
پیدا میکنه. اما ما اگه اینها رو توی سطح پرواز خودمنون پیدا کنیم او نقدر
دنبالشون میکنیم که نه فقط از شکار کردن صرفنظر کنن بلکه از ترس به جیغ و ویغ هم
بیفتن. ولی روی زمین دشمن ما آدمیزاده البته نه همه بلکه این پسرهای ده پانزده
ساله تیرکمون یا تفنگ بادی بدست. مثلآ این مسعود گوش پهن. وقتی دیدیم که دست ور
دار نیست ما هم وارد عمل شدیم.
آنروز قرار شد من روی ستون برقی که جلوی
پنجرهء همسایه بود بشینم تا آقا مسعود خوب منو ببینه. البته توأم با وز کردن پرها.
درست مثل مرغهای مریض. وقتی آقا مسعود منو دید چند بار باین حساب که توی دستش سنگه
دستشو برد عقب و بضرب پرت کرد جلو. بدبخت خیال میکرد که ما فقط آخر کا رو در نظر
میگیریم. نمی دونست که ما از دستی می ترسیم که پرباشه. وقتی چند بار این کار رو
تکرار کرد و دید ما نمی پریم، پردید تو خونه و با تقلید از سیلوستر استالون تفنگ بادیشو بدور بازوش پیچید. نشونه
گرفت. ماهم اصلآ نپریدیم. صدای تاپ تاپ قلبشو می شنیدم. گذاشتم تا ماشه رو خوب
بکشه. بعد یواش خودمو شل کردم و بال بسته دو متری سقوط آزاد کردم. آقا مسعود که
ذوق زده شده بود جیغ زد: زدمش. زدمش و تفنگ بدست پرید تو کوچه.
در خلال این مدت گلوله تفنگ خورد به شیشه
روبرو و جیلنگ شیشه ریخت پایین. درست همزمان رفقا که ده پانزده تا می شدند و روی
دور چین پشت بام ها موضع گرفته بودن یک صدا به غار غار افتادن و خلاصه قشقرقی بپا
کردند. همسایه که صدای شکستن شیشه را شنیده بود آمد پشت پنجره. وقتی مسعودو با تفنگ دید،
داد و فریادی براه انداخت که صد رحمت به قشقرق کلاغا. اهالی کوچه هم طبق معمول ریختند
بیرون. همه علیه مسعود وارد عمل شدند. پدر مسعود هم پسرشو توی حیاط یه کنجی گیر انداخت و
یگ کتک مفصلی بش زد و بعدش تفنگ رو برای همیشه ضبط کرد.
و اما گربه هم ظاهرآ دشمن پرنده هاست و ما هم
پرنده هستیم ولی اینطور نیست. گربه سک کی باشه که بتونه به ما کوچکترین اسیبی برسونه.
اجداد ما چنون در گذشته حال گربه جماعتو جا آوردن که اولین تعلیمات مادر به بچه
گربه اینه: ننه جون از دو چیز حذر کن: نوک کلاغ و دهن سگ. راست گفتن. ما کلاغها از
چیزهای براق مثل طلا و جواهر و منجمله چشم خیلی خیلی خوشمون میاد.
وقتی قرار باشه ما از گربه ها حال گیری کنیم
این کارو روی دیوارهای خیلی بلند و باریک حیاط ها انجام میدیم. علت اینه که گربه
ها هم مثل بند بازها باید خیلی خیلی حواسشونو روی این قبیل دیوار ها جمع میکنن و الا
پرت میشن پایین.
گربه ای که لازم بود ازش گرت گیری بعمل بیاد
همین گربه زرده بود. همینکه تا دیروز بچه بود و حالا از سرش تا دمش شده یک متر
وبیست. علت مربوط میشه به این دو تا قمری خل و چلی که رفته بودن و بالای نرده
پنجره ای با عشق و علاقه زیاد لونه درست کردن. بایستی می بودید و می دیدید
چه ها که نکردن. ساعتها بغبغو کردن، ساعتها لونه درست کردن و روزها نوبتی روی تحم
خوابیدن و توی حلق این جوجه ها غذا چپوندن تا اینها شدن باندازه یه تخم مرغ. ما که
حق داریم این جور جوجه ها رو از لونه ور داریم و سر بوم چولو نگی بشینم و بخوریم، دور این
زوج تازه کار خط کشیدیم ولی باور نمی کنید. این گربه هه از روی توری شیشه قدی
خودشو کشوند بالا اونهم توی شب تاریک که ما پرنده ها هیچ جا رو نمی بینیم. صاحب خونه که از صدای خش و خش چنگ گربه متوجه
خطر شده بود پرید بیرون ولی گربه زرده یکی از جوجه ها رو برد. وقتی ما از قضیه با
خبر شدیم که قمری ها کورمال کورمال خودشونو رسوند به درخت چنار و صاحبخونه برق ها
را روشن کرد. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دومیش را هم برد. من خیلی خیلی ناراحت
شدم.
فردا پس فرداش رد گربه زرده رو گرفتم تا
اینکه رفت روی دیوار باریکی. از قضا یه گربهء غریبه هم قصد داشت از اون دیوار رد
بشه که گربه زرده راه بر اون بست. گذاشتم تا به جای مناسبی برسه. بعد مثل اجل پشت
سرش نشستم. گربه زرده که متوجه حضور من شده بود، دید که نه راه پس داره نه راه پیش.
اما در عین حال غرورش اجازه نمی داد که از من بترسه ولی ناراحتیشو روی دمبش منتقل
کرده بود. به این ترتیب که دمش مثل دود بهم می پیچید. لابد پیش خودش اینطور
استدلال میکرد که این پشت سرمنه. جلوم که نیس که چشمهامو در بیاره.
فاصله مو با هاش کم کردم. یکی دو بار برگشت و
فر و فری کرد و دندونهاشو نشونم داد اما من براهم ادامه دادم. رسیدم بهش. بایستی می
بودید و میدیدید. چنان نکی بزیر دمبش زدم که بد بخت ناله اش به آسمون رسید و از
ترس و درد و بهم خوردن تعادل و توازنش از روی دیوار چهار پنج متری افتاد کف حیاط.
از قضا صاحب خونه هم دم در ورودی ایستاده بود و دیدش. چون هیچی گیرش نیومد پرت کنه
لنگه کفش ده هزار تومنیش را در آورد و بطرفش پرت کرد که عدل اومد رو کمرش. آی دلم
خنک شد. بهر ترتیب بود خودشو رسوند بالا پشتبون. به او نشون که تا چهل و هشت ساعت
رفت زیر کولر و در نیومد اما ناله اش توی این مدت به آسمون میرسید. تا اون باشه که
دیگه هوس خوردن جوجه قمری به سرش نزنه.
واما ضرب المثل کلاغه خبر داد یه کمی ما رو مشوش میکنه. چون اگه ته و توی قضیه خوب وارسی بشه اونوقت آدمها ممکنه ما را متهم به خبر چینی کنن.
البته شاید پیش خودتون بگین که من با مطرح کردن این مطالب دارم بلچاظی خریت می
کنم. نه اینطور نیست. هر کاری وقتی و زمانی داره. آدمها هم همین کار رو میکنن.
بهر حال موضوغ خبر آوردن درسته و این یکیو
آدمها دستکاریش نکردن. تاریخچش بر میگرده به اون رمان هایی که تلفن و فکس و این
چیزها اختراع نشده بود. یعنی اونوقت که پیک و قاصد و این اواخر غلام پست در کار
بود و ما اینها رو خوب می شناختیم. شناخت ما از اونجا شروع میشه که از نظر ما هر
رفت و آمدی مقصد و منظوری داره. بهمین جهت ما هر وقت یکی از حوزهء خودش خارج میشه
تعقیبش می کنیم و اگه این جابجایی خطری برای ما یا جانداران بی دفاع ایجاد نکنه
کاری نداریم و الا غار و غار براه میندازیم. مثلآ اون وقت ها که این آقا مسعود ها
تفنگ سرپر ساچمه یا چاپاره زنی بدست می گرفتند و کفتر می زدند اونهم نه یکی و نه دو تا بلکه ده تا و بیستا، خوب طبعآ ما
ناراحت می شدیم. میگفتیم بابا جون اینها که برای بخور و بخواب بدنیا نیومدن. اینها
یا روی تخم خوابیدن یا جوجه دارن. آخه بی انصاف صبح کفتر نره را زدی عصر هم مادهه
رو، آونوقت کی به جوجه ها غذا بده؟ پس
وارد عمل میشدیم. به این ترتیب که میذاشتیم آقا مسعود بدوه و بدوه و خودشو برسونه
به زمینی که گله کفترها نشسته بود و دونه جمع میکردن. میداشتیم تا بشینه ولی
تفنگشو دراز نکرده غارغار معنی دار و قراردادی خودمون رو براه مینداختیم و کفترها
هم طفلکی ها مثل تیر از جا می پردیدند. آقا مسعود هم حسابی ترش میکرد. گاهی اونقدر
عصبانی میشد که تصمیم میگرفت یه تیری حروم کنه و مارا لت و پار کنه. ما هم عاقل
بودیم و برد ساچمه رو خوب میدونستیم. خلاصه بعد از ظهر دست خالی میفرسادیمش خونه.
بله، آقای که شما باشین ما این وظیفه خیر
رسونی رو در مقیاس وسیع انجام داده ایم که منظورم کل طایفه کلاغه و بحمد الله
همیشه کار خیر انجام داده ایم. کس و کارای ما توی در و دهات و شهرهای کوچیک هنوز
که هنوزه به این امر خیر مشغولند و همیشه اعتقاد دارند که وقتی دایی زاده مون
زاغچه رفت روی دیوار یا پشت پنجره و غار و غار کرد، از سفر کرده نام میرسه. ما از
کجا میدونیم؟ خب ما مسیر نامه رسونو تشخیص میدیم ولی تو شهرای بزرگ و گل و گشاد
بازار ما کساد شده.
مثلآ هیمی دیروز پریزوزها بود که نسرین رو
تعقیب میکردم. طفلکی منشی دندون پزشکیه. تابستون گذشته هر روز تا دیروقت توی مطب
کار کرد و صنار و سه شاهی جمع کرد و رفت یه پلاک بقول خودش خرید تا اگه خدا قسمت
کرد حرف اول اسم نامزد شو روی اون حک کنه. همین وصف العیش بود که دل اونو خوش
میکرد.
یه روز نسرین توی همین عالم هپروت از کوچشون میگذشت
و با خودش فکر میکرد که حتمآ یکی پشت سرش برای خواستگاری داره اونو ارزیابی میکنه
و سایه به سایه اش حرکت میکنه و عاقبت می فهمه که خونشون کجاس و کس و کارش کیه
اند و از هم بالاتر منشی کدوم دندون پزشکه.
نسرین تو همین فکر ها بود که دستبند نازنیش
شل و شل تر شد تا افتاد کف کوچه. من که سایه به سایش حرکت میکردم یه دفه زدم زیر غار غار ولی این روزا کیه به عار و عار
ما توجه کنه. خیلی ناراحت شدم. هی بالهامو چپ و راست کردم و داشتم فکر میکردم که
خدایا چه کنم که دیدم زهرا خانم در حیاط
واز کرد و طبق معمول رفت که تو صف چندصد متری شیر وایسه. دیگه کاری از دسم ساخته
نبود و ناچار بالای بوم نشسم و منتظر شدم ببینم چی میشه. وقتی زهرا خانم به دستبند
رسید انگار دنیا را بش داده بودند. با عجله خم شد و دستبندو ورداشت و با احتیاط به
اطراف نگاه کرد. وقتی مطمئن شد که کسی
اونو ندیده با عجله بخونه برگشت و منهم بلاقاصله پریدم روی دیوار خونشون ببینم چه
میکنه. دیدم زهرا خانم دستبندو کف دستش پهن کرد و بعد از چند بار سبک سنگین کردن
فهمید که طلاست. گل از گلش شکفته شد. تو
خاک گلدون موقتآ چالش کرد و خوشحال و خندون رونه صف شیر شد.
همانجا موندم. حیرون بود که چه کنم. هنوز
بالای دیوار بودم که دیدم نسرین نفس نفس زنون داره میاد. از قضا سر کوچه با زهرا
خانم روبرو شد. بعد از سلام و احوالپرسی، نسرین ماجرای گم شدن دستبندشو مطرح کرد.
زهرا خانم که قیافه متآسف و متآثری بخود گرفته بود به حرفهای نسرین گوش داد و سر انجام باتفاق کف کوچه را خوب نگاه کردند.
نسرین گفت: فایده ای نداره. گم شد که گم شد. لابد یکی بلافاصله پشت سرم پیداش
کرده. شما که کسی رو ندیدید؟
زهرا خانم بعد از چنتا قسم گفت: من هیمن الان
از خونه در اومدم. داشتم میرفتم تو صف شیر.
نسرین ظاهرآ رفت مطب و زهرا خانم هم بصف شیر
و من ماندم و فکر و خیال. با خودم گفتم حقی گفتند. حقداری گفتند. اینجور که نمیشه.
بالاخره تصمیم لازم را گرفتم. رفتم سر گلدونو و دستبندو از لای خاک در آوردم و پریدم بالای
بوم خونه نسرین اینا. وقتی دستبندو گذاشتم روی رمین و برق طلا چشمو گرفت شیطونه می
گفت: ورشدار بری خودت ولی یا این وسوسه مبارزه کردم.
در همین اثنا زهرا خانم که یا شیر گیرش
نیومده بود یا دنبال کار دیگه ای رفته بود از راه رسید. با عجله در رو واز کرد و
یکراست رفت سراغ گلدونه. با انگشت خاکو پس زدن تا رسید وسطهای خاک گلدون. دید اثری
از دستبد نیست. گلدونو چپه کرد. گل عزیزشو از خاک در آورد و چند بار ریشه شو به
موزائیک کوبید اما اثری از دستبند ندید. هی با خودش میگفت: یعنی چه. خودم اینجا
خاکش کردم. کسیکه نیومده خونه. خیلی خیلی عصبانی شده بود از شدت عصبانیت حواسش
نبود چکار میکنه. بهمین جهت پاش خورد به
کیسه پلاستیکی حاوی شیشه های خالی و یه شیشه شکست و پلاستیک قند و شکر پاره شد و
شکرهاش بخش زمین شد و معلوم شد که از اون وقت تا حالا رفته بود توی صف قند و شکر و
شیر هم گیرش نیومده. وقتی از شدت خنده زدم زیر غار و غار دستش رفت به بطری شکسته
شیر که بطرفم پرت کنه که شیشه خری دستشو برید. با خودم گفت تا تو باشی که دیگه
دروغ نگی.
آن روز تشنه و گشنه بالای بوم کشیک کشیدم تا
نسرین برگرده. وقتی برگشت پریدم تو حیاط و دسبندو گذاشتم کف ایوان. جاییکه نسیرن حتمآ میدید و خودم رفتم بالای
دیوار. نسرین با اینکه خوب میدونست که دسبندشو بیرون گم کرده بود اما هنوز هم
امیدوار بود که معجزی بشه و اونو توی
خونه پیدا کنه. آدمیزاده دیگه. چه کارش
میشه کرد. خلاصه وقتی دستبندو دید انگار دینا را بش داده بودن. بله این بود ماجرای
ما. سال انتشار: 1377
Wednesday, August 3, 2016
لبخند طوطی (بخش چهارم)
داد میزنن>:<او هی با شمامسا. اینجور نشینین و با تلویزیون کیف کنین ها. پاشین یخده کومک کنین. سر این فرشو بگیرین تا بچرخونیم.> گفتم:<خانم جان چه فرق میکنه سرش اینور باشد یا اونور. (خنده شدید حضار) خانم عصبانی شد ند و داد زدند>: <اینجا که کلاس دوره دکترا نیس که کسی جرأت نکند روی حرف شما حرف بزند. فرش اولندش خواب دارد برا جاروب کردن... > گفتم: <خوب خواب داشته باشد. این جمله شما منطق ندارد. ما تو دوره دکتری (بر وزن مشتری) به اینجو ر جمله ها میگیم ...> خانم: <چند بار بشتون بگم اینجا کلاس نیس. شوما که اجازه نمیدیدن آدم حرف بزند. داشتم میگفتم که فرش هم خواب دارد و هم پا خور. وقتی شما هی پاتونا بکشین روی این تیکه که دم راهرو اس، حاشیه فرش سابیده میشد. خورده میشد. چرک میشد. نخ نما میشد. انوقتش یکی میاد تو خونه و ابروی این دختره از بیست گذشته میرد. شوما با این دکتر دکترای که بخودتون بستین و هرکه حرف میزند از حرف زدنش ایراد میگیرین که یه آدم بازاری بدرد بخور از دور و پر این خونه رد نمی شد. این حرفا که برا فاطمه تومون نی میشد. این دختره بد بخت شدس. از همه بدتر هیکلش هم بشما رفته: لاغر و باریک و سیاه سوخته و غاز غلنگ.>کلاس با خنده های مستمر و قهقه رفع خستگی کرد. در این هنگام آقای دکتر موضوع مکرر و خارج از حوصله جملات قیدی را تحت عنوان کریتبکال تینکینگ (البته با تلفظ خاص خودشان و اضافه کردن چند سیلاب نا هنجار مزید فیه!) که ترجمه فرمودند یعنی:« نقادانه فکر کردن». پس از چند دقیقه حوصله حاضرین دو باره سر رفت. آقای دکتر وقتی احساس کردند که حضار وضع خوبی ندارند، در خلال صحبت ناراحتی خود را بی اختیار اعلام میکردند یعنی لبه ژاکت سمت راست و پایین خو د را بدون اینکه اشکالی داشته باشد مرتب میگرفتند و پایین می کشیدند و بعد مثل تیرکمان رها میکردند. هر کس حواسش به این وسواس میرفت پس از چند دقیقه آن قدر دل ضعفه و دل غشه باو دست میداد که میخواست برخیزد و دست راست آقای دکتر را با طناب وبال گردن کند.بهر حال اشاره به جملات قیدی علت و معلول دوره راهنمایی موجب عذاب جمعیت شد و اقای دکتر مجبور شدند موصوع شخصی و خانوادگی دیگری را مطرح کنند مانند بردن ظرف زباله و لزوم آب برگرداندن سطل و غیره که همگی موجب تسکین خاطر حاضرین میشد. در جای گفتند:<رفته بودیم امریکا. البتن نه برای دوره دکتری (بر وزن مشتری) برای سفر مطالعاتی. بکله مون زد که حالا که تا اینجا اومدیم مثل سابق چند تا مدرک در جا مثل لیسانس و فوق لیسانس و دکترا با هم بسونیم، چونکه این امریکایا دست بمدرک دادنشون به خارجیای که لازم دارن خوبس، با خودمون گفتیم: چی باشد. هر چه فکر کردیم چی بسونیم ،دیدیم هیچی بیتر از گواهینامه رانندگی نیس. البته تو امتحان کتبی با سه غلط قبول شدیم. (خنده حضار). نوبت بامتحان شهر رسید. سه بار پشت سرهم رد شدیم. (خنده حضار). دفعه سوم که پلیسه گفتند (دنباله دارد)
Tuesday, July 26, 2016
لبخند طوطی (بخش سوم)
بشکرانه
همگانی شدن کامپیوتر یک دستگاه کامپیوتر با مونیتور و کیبورد مربوطه که در اثر
نزول مداوم و مستمر دودهء معلق در هوا از سفیدی برنگ فیلی یکدستی گراییده بود، روی
میزی پایین تر از پرده ای قرار داشت. وقتی اولین اسلاید روی پرده آمد معلوم شد که
برنامه پاور پوینت بخدمت گرفته شده است. اسلاید روی پرده آمده چند فیل نر قوی هیکل
را نشان میداد که با عاجهای سه ربع دایره از درون چشمهایی تنگ به بیننده نگاه
میکردند. سکوت پر هیاهوی بر جو سالن سایه افکنده بود. نفسها در سینه ها حبس شده
بود. حال آقای دکتر آبخشونی سکوت را شکستند و آمرانه پرسیدند: <حالا بوگوین از دیدن این اسلاید چی چی بفکرتون می رسد؟>سؤالی بود سهل اما ممتنع. آقای دکتر مانند حراج چی
ها با حرکات دست و پا و سر و کشیدن گردن به حاضرین حالی کردند که مشغول نگاه
کردن برای یافتن داوطلب هستند. همه سرها را براست و چپ چرخاندند تا ببیند از
خودشان باهوش تر کیست، ولی کسی جواب نداد. اینک خانمی که همه بخاطر خوردن یک قطعه
شیرنی در یافته بودند که در دوره دکترا قبول شده است و از آن لحطه تفرعنی خاص
بایشان دست داده و انگار همه عالم بایشان مدیون شده بود و هر هفته در جمع عصاتید
از حجم کار تحصیلی دوره داد سخن میداد، بخصوص تلمذ یافتن از محضر پر برکت آقای
دکتر آبخشونی با صدایی مردانه گفت: «ما» که گل از گل آقای دکتر شکفته شد و
فرمودند: <هزار و صد رحمت به اون
شیر پاکی که خوردین. البته سوء تعبیر نشد. منظورم شیر پاستور ریزه پاک نیس.
منظورم شیریست که آدم از نک پ ...>
ولی ناگهان زبان خود را گاز گرفتند و از ادامه توصیف دست کشیدند. خیلی ها از
این سرعت انتقال پاسخ دهنده دچار حیرت شدند، ولی بعضی ها از سرزنش خود دست
برداشتند و دلیل آوردند که آقای دکتر این اسلاید را سر کلاس دوره دکترا مرتب نشان
میدهند و این خانم بهمین علت توانسته است حاضر جواب باشد. این پچ و پچ ها
بگوش خانم «دکتر بعد از این» رسید و قویاً بر آشفته شدند. اسلاید بعدی عکس یک طوطی را نشان میداد که منقاری بسیار
درشت داشت، آنقدر که نوک فوقانی اش تا روی سینه میرسید. مجدداً از حاضرین
خواسته شد تا بگویند عکس آنهارا بیاد چه می اندازد. خانم «دکتر بعد از این» با جابجا کردن پر مانتو مراتب خشم خود را نشان داد و دندان روی جگر گذاشت تا
دیگری داوطلب شود ولی دیار البشری جواب نداد و خانم «دکتر بعد ازاین» و متخصص در موقعیت شناسی بشدت با خود کلنجار رفت اما وقتی موقعیت
طلایی خوشنودی آفرین آقای دکتر را احساس کرد دل بدریا زد و گفت: «لبخند»! در
این هنگام بود که آقای دکتر زیرکانه دریافتند که ای دل غافل این هوشمند حاضر جواب
دانشجوی دوره دکترا است و معرف خاص و عام و ابداً صلاح نیست که مورد حمد و
ثنا قرار گیرد. حال آقای دکتر کوشیدند تا اسلاید بعدی را بروی پرده بیاورند
اما نشد. چندین بار با عصبانیت کیبورد حرف نشنو را مورد ضرب و شتم قرار دادند اما
دستگاه مثل حمار بگل مانده عاطل و باطل ماند. حال فریاد بر آوردند: کومک کومک. آقا
کوجاین. کسی از راهرو آمد و با فشردن دکمهء اسکیپ اشکال را برطرف کرد اما اسلاید قبلی که
طوطی بود دو باره آمد. حاضرین فرصت یافتند تا یکبار دیگر به عکس طوطی شکر شکن نگاه
کنند. اگر به لب و لوچهء آویزان آنها خوب نگاه میکردی نشان نا امیدی را در
چهره ها می دیدی، زیرا کسی نتوانست بین نک مدور طوطی و لبخند کوچکترین وجه
تشابهی پیدا کند.بهر
حال اسلاید سوم چند بچه را نشان میداد که جلوی دوربین صف کشیده بودند. آقای دکتر
نومیدانه سؤال همیشگی را مطرح کردند. همه دیدند که خانم دکتر بعد از این کاغذ کوچک مچاله شده را یواشکی به پشت سری خود داد و او هم با صدای
بلند گفت: «بیکارند». آقای دکتر آبخشونی لیخندی بفراخی پل خواجو بلب
آوردند و برایشان مسجل شد که اسلاید ها واقعاً علمی و بر پایه روانشناسی نوین
تنظیم شده است. اسلاید بعدی همان بچه ها را نشان میداد ولی یکی از بچه ها خوابیده
بود. وقتی آقای دکتر دست از سر جمعیت کشیدند و گفتند: <بعد از استخدام و حین کار> حاضرین خیلی خیلی خندیدند. خوشبختانه اسلاید های بعدی بصورت متن در آمد،
اما بازهم لازم به تشریک مساعی بود تا جاهای خالی پر شود. در نتیجه حاضرین مستآصل
شده بارها بدرهای خروجی هجوم بردند ولی نومیدانه بصندلی خود باز گشتندو غر و لند
کنان گفتند: <شده
سینما رکس آبادان.>در این هنگام آقای فوق فوق فوق دکترا با چوب دستی خود به سه
نقطه به نشانه خالی بودن متن اشاره کردند و پرسیدند: <برای تکمیل این جای خالی چی باس گذاشت؟> که یک نفر که ظاهراً دستش را از روی ترس روی دهان گذاشته
بود گفت: <چرند
میگه؟> آقای دکتر فریادی شادی سر
دادند و گفتند: <مرحبا
صد مرحبا. شوما هم شیر پاک خوردین. آفرین بشما. درست گفتین .جوابش
جــــــرنده (کلمات مختوم به آی ان جی) در اینجا آقای دکتر احساس کرد که جمعیت حاضر در
آمفی تئاتر خسته بنظر میرسد بهمین جهت و شاید بتجربه دریافته بود که وقتی مرتب
سؤال مشکل از کلاس کردی و محصلان نومید شدند این کار نتایج خوبی ندارد. پس
لازم دیدند که آبی روی این آتش بباشند که بهترین راه حل در این قبیل مجامع یکبار
مصرف اینست که برای رعایت نوبت هم که شده گوینده یا سخنران خود را بجای
دیگران بباد تمسخر بگیرد. پس از مقدمه ای که هدفش ایجاد زمینه بود مراتب عزت و
اعتبار ناشی از تدریس در دوره دکترای زبان را در اذهان حاضرین کاشتند و سپس داخل
مرحله <تضاد ضاحکه> شدند و گفتند: <اما تو خونه ما هیچ کاره ایم. خانم منو باندازه یه سر سوزن
هم دکتر قبول ندارن (خنده
حضار). وقتی ما نشسته ایم و داریم کانال سه رو تماشا میکنیم (دنباله دارد)
Tuesday, July 12, 2016
لبخند طوطی (بخش دوم)
بالا خره وقتی همه صندلی ها سالن اشغال شد، مولای دانشجویان
پشت میکروفن رفت و اول چندین بار بشدت داخل گرز میکروفن بگونه ای ممتد فوت کرد.
بعد تلنگر های هندوانه سنج محکمی ماهرانه بر آن وارد آورد که نتیجه مشخص شدن عدم
کار کرد میکروفن و بلند گو های چند مگاواتی بود. وقتی مولا با حرکات چشم و ابرو و
لب و لوچهء آویزان عدم رضایت خود را اعلام نمود، یکی بکمک آمد و دکمه بلند گو را
روی«on» گذاشت. مولا خجلت زده از فقدان اطلاعات فنی و
برای جبران مافات و بعبارتی از رو نرفتن، مجدا با فوت ممتد داخل گرز میکروفن
دمید که اینکار موجب گردید تا صدایی همانند صوت قطارهای دیگ بخار عهد عتیق ناگهان
در سالن قلیل المنفذ بپیچید و پرده های صماخ حضار همانند پرده های لق و آویران
کلاسها از جا کننده شود. پس از عرض سلام بکل صاحبان شوکت و اقتدار و ضامن منصب و
افتخار غایب و نه حاضر در جلسه، چنین آغاز به سخن فرمودند: < خواهران و برادران
دانشجوی مکرمه و مکرم و عصاتید (اساتید) «هیبت» (هیات)علمی و حق التدریسی (حق التضعیفی) بترتیب علیک السلام (با
اشاره به صفوف نسوان) و سلام علیکم (با اشاره بصفوف ذکوران ) . امروز چه روز پر
برکتی است. واقعاً به به، به به. نمی دانم آفتاب عالمتاب از کجا سر در
آورده. چونکه امروز جناب فوق فوق فوق دکترا، فخر فرهیختگان زمین و زمان و انس و
جن، عمود بر افراشته علم و دانش سماوات و الارض، ملک العصاتید از بدو خلقت تا
زلزله اخیر سونامی، قبول زحمت فرموده اند و منت به سر ما گذاشتند و قدم رنجه کردند
و پا روی مردمک آب مروارید آورده ما گذاشتند و باین دانشگاه و دانشگاهیان شرف عزت
و افتخار دادند. گرچه لازم نیست که این فرهیخته بی نظیر و مانند و
اظهر من الشمس را معرفی کنیم اما میخواستم تقاضا کنم همه با هم با کف زدن
محکم از آقای دکتر «آبخشونی» استدعا کنید تا تشریف فرما بشوند.>حال خود با
مفاصل شدیداً آرتروزی محکم مشغول کف زدن دردناک شدند و با بلند کردن دست بقیه را
به کف زدن تشویق کردند و گاهی عدم رضایت خود را از ضعف کف زدن با چشم غره اعلام داشتند
تا آقای دکتر آبخشونی پشت میکروفن قرار گرفتند. آقای دکتر فخر زمان و زبان و
ملک الالسنه ممالک ماوراء بحار الغربیه چنین آغاز به سخن فرمودند:
In the name of God, the merciful, the
beneficent.
My name is DOCTOR
Javad Abakhshooni. Very very escuse me
because of my teek (thick) Isfahanian peronounciation. Dis
is my big peroblem. What can I do? Behind my head, ( behind my back),
some hand throw me. (make fun of me.) For dis reason, I perefer espeak Farsi in the My PhD, class. As a matter of fact, Isfahani dialect is
very sweet. It is more sweet, if the espeaker is
voman. Especially, if she vears a chador-namaz. Anyvay,
wit your permission, I am going to espeak Farsi ,aldough you are estudent of Engilish
language.
(دنباله دارد)
(دنباله دارد)
Saturday, July 9, 2016
لبخند طوطی (بخش ششم)
یو فیلد. از کوره در رفتم و داد کشیدیم و
داد کشیدم:
I am deriving 32 year.
I derive in Tehran,
you know. You cannot derive in Tehran. I tie condition, (I bet),
You cannot. You do not accept, (pass) me here? If you derive in Tehran, then you are man
(خنده حاضرین) حال روی اسلاید اسم جان لاک فیلسوف بریتانیایی برای وجه دادن به
موضوع کلازهای قیدی دوره راهنمای بچشم میخورد، اما در اسلاید حرف آخر لاک به لاتین
از قلم افتاده بود. وقتی موضوع کلاز های قیدی را بکمک فلسفه من در آوردی خود مطرود
اعلام کردند احساس نمودند که حضار نیاز به مزاح مجددی دارند: <یه رو تو
دفتر دانشگاه پشت میز «خاتم کاری سه در چهار» مون به پشتی صندلی «چرمی خیلی
بلندش» تکیه داده بودیم و روی جلد مجله های تایم و نیوز ویک که برای دوره
دکتری (بر وزن مشتری) از طرف دانشگاه آبونه شده بودیم نگاه میکردیم که
منشیمون داخل شد و اجازه خواست که یه ارباب روجعو برفسن تو. البتن توضیح داد که
متقاضی ناشرند. گفتیم:< باشد بیان تو.> ناشره اومد
تو و خلاصش گفت: <آقای دکتر یه کتاب داریم که میخواستیم شما ترجمه بفرمایید و
حق الترجمه اش هم 200 هزار تومانه که نقداً پرداخت میشه.> قند تو دلمون آب شد.
میدونسم که حج خانم خیلی خوشحال میشن. داشتم فکر میکردم: <که این امتیاز ترجمه
رو به کدوم دانشجوی دوره دکتری ( بر وزن مشتری) بدم. در جا طرفو پیدا کردم.
همون خواهری که ردیف جلو روبرو تریبون با شلوار جین چسبون می شینن و ما لب
تر نکرده مرتب تصدیق میکنن. البتن بجای پروژه های «ان و انت» جفتمون یعرفون.> کتابو
گرفتیم. یه هفته دس ما بود و یه نگاه اجمالی به اندیکس کتاب انداختیم و
دیدیم اصلن صرف نمی کنه، چونکه تو اندیکس کتاب دو سه بار کلمه اسراییل اومده
بود. وقتی به ناشره خبر دادیم که اگه قبول کنین که اسم ما روی جلدش نباشه
اشکالی ندارد که ناشره در جواب گفت:< آقای دکتر ما بامید اسم شما روی جلد کتاب
و اجباری کردن کتاب سرکلاس های دانشگاها هسیم. اگه نه کو کتاب خون. یکیشم فروش
نمیره.> خلاصش اینکه علیرغم میل باطنی مجبور شدیم کتابو پس بدیم تا از مزایای
مادام العمر محروم نشیم. چهره آقای دکتر از کندی گذر زمان بشدت گرفته
بود. چون نمایش این اسلاید ها در دوره دکتری (بروزن مشتری) با کف زدن
های ممتد روبرو شده بود، آقای دکتر امر برایشان مشتبه شده بود که حتماً مورد
استقبال این دانشجویان خیلی خیلی پایین تر هم قرار خواهد گرفت ولی عصبانی بودند که
چرا حاضرین آنطور که باید و شاید مثل دوره دکترا استقبال نمی کنند و ایشان مرتب
مجبور شده اند خود را مسخره کنند تا وقت بگذرد. بهمین جهت دوباره بی اختیار دچار «
obsession »شدند
و مشغول کشیدن و رها کردن لبه ژاکت. در این هنگام آقای دکتر حکیمانه با اشاره به
اسلایدی فرمودند : <توی دنیا چیزی باسم رنگ وجود ندارد. همش خیالس. اگه رنگ
وجود داره پس چرا تو تاریکی دیده نمیشد. در این لحظات انسان بی اختیار بیاد«نوام چامسکی» و «سندروم» او در این
منطقه می افتاد. آثار خستگی و درماندگی در چهره ها ظاهر شد. آقای دکتر دست
تو چنته کردند و داستانی را در آوردند که مسلماً لبه تیغ استهزا و تمسخرش بطرف
خودشان بود تا بدینوسیله عقربه بگل مانده ساعت را به آخر برسانند تا چک 300
هزار تومانی بابت یکساعت سخنرانی ارزشمند بدست انداز نیفتد.داستانی که مطرح کردند
مقدمه ای داشت که ناخواسته بر ملا کننده خانه ای بود که ایشان در آن پرورش یافته
بود. خانه ای تؤام با استبداد شدید و پدری یک دنده که به پسرش اجازه نشستن نمی
داده است و پسر باید برای صحبت کردن با پدر بسیار مقدمه چینی می کرده است و یا حرف
خود را از فاصله ای دور مطرح می نموده تا در امان باشد از سیلی
آبدار یا عصای چوب ارژن یا لنگه کفش. بهر حال داستان مطرح شده داستانی بود همانند
اکثر قصص بنا شده بر پایه های بی اساس و بی منطق و مبتذل و عامیانه در مورد عشق که
والد گرامیشان با توسل به لکلک و لانه و تخم و روی تخم خوابیدن و سوخته شدن مرغ
مادر در آتش برای اثبات عشق مطلق بیان کردند و بدین ترتیب سخنرانی بانتها رسید و
در ها مقفوله گشایش یافت و دانشجویان بدر ها و فضای باز یورش بردند و چک حق الزحمه
با عزت و احترام تمام داخل سینی خدمت آقای دکتر جواد آبخشونی مستعار علیه
تقدیم شد. پایان
Subscribe to:
Posts (Atom)