Tuesday, September 11, 2018

The Prince



Prince Siavash, Persian myth. Stepmother Queen Sudabeh developed desire for him; prince refused; she plotted; finally prince was beheaded. Lovely romantic story that surpasses all religions. Iranian masses, unfamiliar to background, still fervently grieve!

Sunday, January 14, 2018

گلعذار بی نام و نشان


پس از چند روز اقامت در دره ای بهشت آسا، رخت سفر بر بستم وصبحی با اتوبوس روی صندلی پشت سر راننده عازم تهران شدم. چون شماری از مسافران درمسیرسوارمیشدند، بهمین جهت تعدادی صندلی و منجمله صندلی مچاور من  خالی بود. همین امرباعث دلهره و اضطراب شد: دلهره ای توآم با فرضیاتی گوناگون. البته که در این مسیر و با اتوبوس اصلاٌ انتظار نداشتم که نیکول کیدمن کنارم بنشیند. ولی دلم میخواست که هرکه می نشیند لا اقل زیاد چاق نباشد، بوی طویله و پشم خیس و  چلو پزخانه ندهد. نفسش طاقت فرسا نباشد و از همه بالاتر مرا بحرف نگیرد و میوه نشسته وگوجه فرنگی له شده و نان وپنیر و خیار و شیرنی مانده باصرار تعارف نکند زیرا داخل کیف سامسونایتم یک فلاسک کوچک پراز آب جوش و یک شیشه پنجاه گرمی نسکافه نستله و شکر و قاشق چای خوری و یک ساندویچ گوشت پخته و دو عدد سیب رسیدهء تازه از درخت چیده و دو فنجان داشتم. چرا دو عدد سیب و دو فنجان شاید بتوان آترا اقدامی احتیاطی بشمار آورد.
چیزی نگذشت که سوار شدن مسافران بین راه شروع و یورش به صندلی خالی کنار من هم آغازشد. کار کمک رانند ه هم این شد که هرکس را روی صندلی خودش بنشاند.
منتظر ماندم تا سوار کردن ها بانجام برسد تا بعد کتاب «گرین منشنز» نوشته «دبلیو اچ هادسن» آرژانتینی متولد  1841  را ادامه دهم، آخرین داستان رمانتیک قرون معاصر. نویسنده ای که هم اینک در هایدپارک لندن یاد بودی برایش ساخته اند. تا بدین ترتیب آن مسافت شش ساعته را کوتاه کنم.
اتوبوس تقریباٌ تکمیل شد مگر صندلی کنار من، ولی در آخرین نقطه کسی دست بالا گرفت. اتوبوس متوقف شد. مسافری روی پله اول اتوبوس ایستاد. کمک راننده و راننده و مسافران ردیف های اول برای لحظاتی نفس ها را درسینه حبس کردند. مسافر با یک نگاه وجود تنها صندلی خالی کنار مرا را دید. کمک راننده خود را مانند کتابچه ای نازک کرد و حتی روی داشبرد نشست تا سد راه نشود. راننده ترمز دستی را کشید وچشم بمسافر دوخت. کمک راننده مضطربانه به ردیف های مختلف نگاه کرد. معلوم بود که چه فکری بسر دارد: میخواست ببیند آیا میشود مردی را از کنار زنی بلند کند تا آن مرد را  کنار من بنشاند ولی مسافر وقعی بکمک راننده نگذاشت. معلوم شد که مسافر تازه وارد از اراده ای آهنین برخوردار است. بعد همانند کمند اندازان قدیم حلقه را برگنگره ای انداخت و از پله دوم بالا آمد. تا آنجا که میتوانستم پر لباسم را از کف صندلی خالی جمع کردن و سرم را پایین انداختم. وقتی مسافر نشست، از زیر چادرش عطر «کارتیه» بمشام رسید.
جوان بود. قامتش از دختران ایرانی بلندتر. گیسوان زیر مقنعه اش مشکی. پیشانیش بلند. صورتش گرد. ابروانش دست نخورده. چشمانش سبز! لبانش پر. گونه هایش برجسته، با دو چاهک بر رخسار. دستانش لبریزازنشاط و شادابی جوانی. انگشتانش سفید و کشیده. وقتی جابجا شد و چادر بکنار رفت و شلوار مشکیش نمایان شد، دیدم که رانهایش پر و کشیده اند و سالم و توانا. گرچه فرصتی نبود و‌لی با یک نگاه دریافتم که او همان ونوس افسانه ایست اما  زیردیبای سیاه.
کتاب همچنان در دستم بود و ظاهرآ مشغول خواندن ولی  زیر چشمی متوجه بودم که مسافر بشدت مرا تحت نظردارد.
نیم ساعتی گذشت. کیف را باز کردم. فلاسک کوچک را در آوردم. گرچه بمسافر نگاه نمیکردم ولی زیز چشمی میدیدم که مسافرمواظب حرکاتم می باشد. فلاسک را میان دو پا گذاشتم. فنجان ها را در آوردم. در شیشه نسکافه را بازکردم و باندازه در هر یک قهوه و شکر ریختم. آب جوش جاری کردم. عطر دلپذر قهوه با عطر «کارتیه» در هم آمیخت. همانند دو پیچک در هم تنیدند و بر هواخاستند. در خلال این مدت راننده از داخل آینه چشم ازما بر نمی داشت. کمک راننده پشت به شیشه جلو چارچشمی مواظب حرکات من و مسافر تازه وارد بود. هر دو منتظر بودند تا مسافر شکایتی کند و راننده مقابل اولین پاسگاه متوقف شود و مرا تحویل پاسداران دهد.
من هم محض احتیاط اصلاّ حرفی نزدم.  سربطرف مسافر نچرخاندم. فقط یکی از فنجانها را روی کیف بسوی مسافر لغزاندم. مسافر هم بی آنکه حرفی بزند، فنجان را  برداشت.
 کمک راننده بی اختیارصدای «هقی» از حلقومش پرید. راننده بی جهت بوق رابصدا در آورد.
من و مسافر هردو آرام آرام قهوه هایمان را نوشیدیم. در این هنگام  مسافر گفت:
§                  خستگی از تنم رفت. اصلاٌ فکرشا هم نمی کردم. گفتم :
§                   من هم همین طور.  مسافرگفت:
§                  رفته بودم دیدنی. گفتم:
§                  منهم همینطور. مسافرگفت:
§                  دانشجو هستم. گفت:
§                  معلومه.  مسافرگفت:
§                  ولی شما استادید؟ گفتم:
§                  آفرین. لابد بطبیعت هم علاقمندید؟ مسافردرجواب گفت:
§                  خیلی. مگر میشه آدم بیاد این طرفا و سری به در ودشت نزنه. گفتم:
§                   عجب. مسافرگفت:· چرا؟  گفتم:
§                  تقارن.  مسافرگفت:
§                  «چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد». مات و مبهوت اورا نگاه کردم و گفتم:
§                  «دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را». مسافرگفت:
§                  «ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست». گفتم:
§                  «تو کدامی و چه نامی که خوب خرامی». مسافرگفت:
§                  «یاد بادآنکه سر کوی تو ام منزل بود».  گفتم:
§                  · بغیر از شعر چه مشغولیاتی دارید؟ مسافرگفت:
§                  گفتم که طبعیت.     
      سپس یاداشتی را در آورد و چنین خواند: "دیروز یکساعت بغروب مانده بدشت رفتم. بسوی زمین های زیر کشت. تا آنجارفتم که دیگر اثری از آدم و آدمیزاد ندیدیم: دشتی پوشیده از زمین یونجه و شبدر و گندم وبوته لوبیا و بوته سیب زمینی. ولی حاشیه‌ها را دوست دارم. آنجاکه پونه و گل پیچک و بنفشه می روید. درختان کبوده و صنوبر در غروب آفتاب مسحورم میکند. بازگشت کبوترها و کلاغها را می ستایم. صدای جیرجیرکهای دور را در سکوت دشت میپرستم. دوست دارم راه بروم و زمین و آسمان را در خلوت غروبگاهان تماشا کنم و قطره قطره عصاره‌اش را در شیشه دل بچکانم. شیفته گلهای شقایقم. ولی در میان همه گلها گل بسیارکوچکی هست که میان پونه ها و دیگر علف ها آزاد میروید. پنج گلبرگ لاجوردین دارد. اسمش را نمیدانم ولی با من حرف میزند.»
دراین هنگام در کیف سامسونانت را  باز کردم و مشغول جستجو شدم. گفت:
§                                          پی چی میگردین. گفتم:
§                                          پی یادداشت خودم. گفت:
§                                          برای چی. گفتم :
§                                          تقارن.
§                                           
  یادداشت خود را بدستش دادم. چنین نوشته شده بود:      
 گل کوچک پنج پری هست که خیلی دوستش دارم. این گل کوجک در کناره جاده های وروی مرز بین زمین ها میروید. گلی است منحصر بفرد. این گل با من حرف میزند. وقتی بار اول خم شدم تا بویش کنم گفت:
§    نزدیک نشو.  مرا بو نکن. دست بمن نزن. فقط نگاهم کن. گفتم:
§    احساسی بس نیرومند فرمان میدهد که دستت بزنم. گفت:
اگر دست بزنی و مرا بو کنی بعد دلت میخواهد مرا بچینی و بخانه ببری و توی یک استکان آب بگذاری و بقول خودت بهره مند شوی. نه این کار را نکن. فقط نگاهم کن. گفتم:
§                                          آخه. گفت:
§                                          اگر دلت بخواهد من با تو خواهم بود. گفتم:
§                                          چطور. گفت:
تصویر من چه حالا و چه در آینده  می تواند زنده و جاوید بماند. همیشه با تو بماند. من اینک درذهن تو هستم. مرا عزیزدار. بگذار بمانم. نزد تو بمانم. هروقت تو بخواهی مثل سدی که دریجه‌اش را بازکنند با شتاب و کف فراوان جاری میشوم. بیا تا با هم پیمان ببندیم. تا تو هستی من هم با تو باشم. اگر سال دیگر اینجا آمدی، شاید مرادیگر نبینی. شاید زیر سم گاوان و گوسفندان ریشه کن شده باشم. ولی تو بعمر جاوید فکرکن. گفتم:
§        باشد. بگذار خوب نگاهت کنم. بگذار تصویری روشن از تو در ذهنم جای بگیرد. رنگ تو. بوی تو. قامت موزون تو. اسمت را هم  نمی پرسم. سپس سر بالا گرفتم. قله کوه زیر پرتو طلایی غروبگاهان مطلا شده بود. باد نسبتاٌ تندی می وزید. کبوده ها و صنوبرها زیر فشار باد سر خم کرذه بودند. کلاغها و کبوتر‌ها باز میگشتند. عطر گل یونجه و شبدر در هوا جاری بود. همه جا ساکت بود. وقتی به گلم نگاه کردم، در تاریکی سرشب دیگر ندیمش. با احتیاط پایم را برداشتم و با قطره ای اشک وداعش گفتم. بازگشتم. ناگهان میان راه  صدایی را شنیدم که میگفت:
گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست
من گلی را دوست میدارم که در گلزار نیست.
 16 اریبهشت81
یادآوری: ده سال ار آن تاریح گذشته ولی او همچنان در ذهنم زنده و جاوید است. راستی او کی بود و چی شد نمی دانم. اما او با من است. اینک ۲۰۱۸ است. بازهم او را در خواب و بیداری دیدم.