چرا کلاغ حرفی برای زدن نداره؟ موضوع که فقط
داستانهای تکراری وامق و عذرا و کشت و کشتار و زندان و محاکمه نیشت. شاید من کلاغم
حرفی برای زدن داشته باشم. از این گذشته خیال می کنید ما همین جوری سر از زیر بته
در آوردیم. نه بما میگن: کلاغ ابن غلاغ ابن غراب ابن کورنیکس ابن کوروو. از شرق تا غرب ربع مسکون بزیر نگین ماست.
البته، بغیر از نیوزلاند که دیارالغلاغی در آن دیده نمی شود.
راجع بما جسته گریخته یه چیزایی گفتن: مثلآ
کلاغه اومد راه رفتن کبکه را تقلید کنه که راه رفتن خودشم یادش رفت. یعنی ما رفتیم
تو کوه نشستیم ببینسم کبکی خانوم چه جوری راه میرن و بعد از از ایشون تقلید کینم.
این واقعآ کمال بی انصافیه. البته ما ادعا نداریم که بلبل هفت رنگیم. نمی گیم که
از قرقاول و تیهو لذیذتریم و لی در عین حال در مورد راه رفتن معترضیم. چرا وقتی
یکی از شما آدمها باد تو غبغب میندازه و پر فیس و افاده راه میزه، البته بشرطی که
تا حدودی هم حق داشته باشه، اونوقت مردم یواشکی بهم میگن: نیگاش کن. ببین چه غراب
راه میره. اون وقت بما که میرسه میگن کلاغ حسرت بدل راه رفتن کبکه. اصلآ شما
دقت کردین ببینین ما چه جوری راه میریم. بخواب ببینه کبک کوهستان. اگه نونست مثل ما
سرشو بالا بگیره، اونقدر که نوکش حداقل با زمین موازی باشه و گردنشو بده عقب و
سینه هاشو جلو، یعنی همون جوری که خود شماها بوقت فیس و اقاده قیافه می گیرین. بعد طرز
قدم برداشتن ما رو نگاه کنید. هر قدمی که ور میداریم حساب شده اس. قدمها کاملآ کشیده،
توی یک مسیر. همیشه روی یک خط مستقیم. مثل مانکن ها. از این گذشته طرز جابجا شدن
سینه و دمو در نظر بگیرین. یعنی سر بچپ ،
دم براست. سر براست، دم بچپ. درست مثل یک ضربدر.
ملاحظه می فرایید که ضرب المثل راه رفتن
چندون دقیق نیست. شاید باید میگفتن: آدمه اومد راه رفتن کلاغه رو یاد بگیره تالاپی
خورد زمین. اصلآ چرا این حرفها را میزنن؟ لابد دلیلی دارن. اونچه مسلمه اینه که ما
رو قابل نمیدون ولی در عین خال بما غبطه هم میخورن. چون آهی میکش و میگن: خوش
بحالش. پونصد سال عمر میکنه. بعضی ها میگن ما بچشمهء آب حیات دست پیدا کردیم. شاید
این نظر از اونجا سرچشمه گرفته که کمتر کسی کلاغ مرده دیده. اگر هم دیده جوجه کلاغ
بوده. در عین حال میگن اگه تو کلاغی من جوجهء کلاغم. بهر طریق ملک الموت سراغ ما
هم میاد ولی نه به این حرف مفتی ها. مثلآ هر پرندهای با دیدن غقاب و قوش هفتا سوراخ
پیدا میکنه. اما ما اگه اینها رو توی سطح پرواز خودمنون پیدا کنیم او نقدر
دنبالشون میکنیم که نه فقط از شکار کردن صرفنظر کنن بلکه از ترس به جیغ و ویغ هم
بیفتن. ولی روی زمین دشمن ما آدمیزاده البته نه همه بلکه این پسرهای ده پانزده
ساله تیرکمون یا تفنگ بادی بدست. مثلآ این مسعود گوش پهن. وقتی دیدیم که دست ور
دار نیست ما هم وارد عمل شدیم.
آنروز قرار شد من روی ستون برقی که جلوی
پنجرهء همسایه بود بشینم تا آقا مسعود خوب منو ببینه. البته توأم با وز کردن پرها.
درست مثل مرغهای مریض. وقتی آقا مسعود منو دید چند بار باین حساب که توی دستش سنگه
دستشو برد عقب و بضرب پرت کرد جلو. بدبخت خیال میکرد که ما فقط آخر کا رو در نظر
میگیریم. نمی دونست که ما از دستی می ترسیم که پرباشه. وقتی چند بار این کار رو
تکرار کرد و دید ما نمی پریم، پردید تو خونه و با تقلید از سیلوستر استالون تفنگ بادیشو بدور بازوش پیچید. نشونه
گرفت. ماهم اصلآ نپریدیم. صدای تاپ تاپ قلبشو می شنیدم. گذاشتم تا ماشه رو خوب
بکشه. بعد یواش خودمو شل کردم و بال بسته دو متری سقوط آزاد کردم. آقا مسعود که
ذوق زده شده بود جیغ زد: زدمش. زدمش و تفنگ بدست پرید تو کوچه.
در خلال این مدت گلوله تفنگ خورد به شیشه
روبرو و جیلنگ شیشه ریخت پایین. درست همزمان رفقا که ده پانزده تا می شدند و روی
دور چین پشت بام ها موضع گرفته بودن یک صدا به غار غار افتادن و خلاصه قشقرقی بپا
کردند. همسایه که صدای شکستن شیشه را شنیده بود آمد پشت پنجره. وقتی مسعودو با تفنگ دید،
داد و فریادی براه انداخت که صد رحمت به قشقرق کلاغا. اهالی کوچه هم طبق معمول ریختند
بیرون. همه علیه مسعود وارد عمل شدند. پدر مسعود هم پسرشو توی حیاط یه کنجی گیر انداخت و
یگ کتک مفصلی بش زد و بعدش تفنگ رو برای همیشه ضبط کرد.
و اما گربه هم ظاهرآ دشمن پرنده هاست و ما هم
پرنده هستیم ولی اینطور نیست. گربه سک کی باشه که بتونه به ما کوچکترین اسیبی برسونه.
اجداد ما چنون در گذشته حال گربه جماعتو جا آوردن که اولین تعلیمات مادر به بچه
گربه اینه: ننه جون از دو چیز حذر کن: نوک کلاغ و دهن سگ. راست گفتن. ما کلاغها از
چیزهای براق مثل طلا و جواهر و منجمله چشم خیلی خیلی خوشمون میاد.
وقتی قرار باشه ما از گربه ها حال گیری کنیم
این کارو روی دیوارهای خیلی بلند و باریک حیاط ها انجام میدیم. علت اینه که گربه
ها هم مثل بند بازها باید خیلی خیلی حواسشونو روی این قبیل دیوار ها جمع میکنن و الا
پرت میشن پایین.
گربه ای که لازم بود ازش گرت گیری بعمل بیاد
همین گربه زرده بود. همینکه تا دیروز بچه بود و حالا از سرش تا دمش شده یک متر
وبیست. علت مربوط میشه به این دو تا قمری خل و چلی که رفته بودن و بالای نرده
پنجره ای با عشق و علاقه زیاد لونه درست کردن. بایستی می بودید و می دیدید
چه ها که نکردن. ساعتها بغبغو کردن، ساعتها لونه درست کردن و روزها نوبتی روی تحم
خوابیدن و توی حلق این جوجه ها غذا چپوندن تا اینها شدن باندازه یه تخم مرغ. ما که
حق داریم این جور جوجه ها رو از لونه ور داریم و سر بوم چولو نگی بشینم و بخوریم، دور این
زوج تازه کار خط کشیدیم ولی باور نمی کنید. این گربه هه از روی توری شیشه قدی
خودشو کشوند بالا اونهم توی شب تاریک که ما پرنده ها هیچ جا رو نمی بینیم. صاحب خونه که از صدای خش و خش چنگ گربه متوجه
خطر شده بود پرید بیرون ولی گربه زرده یکی از جوجه ها رو برد. وقتی ما از قضیه با
خبر شدیم که قمری ها کورمال کورمال خودشونو رسوند به درخت چنار و صاحبخونه برق ها
را روشن کرد. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دومیش را هم برد. من خیلی خیلی ناراحت
شدم.
فردا پس فرداش رد گربه زرده رو گرفتم تا
اینکه رفت روی دیوار باریکی. از قضا یه گربهء غریبه هم قصد داشت از اون دیوار رد
بشه که گربه زرده راه بر اون بست. گذاشتم تا به جای مناسبی برسه. بعد مثل اجل پشت
سرش نشستم. گربه زرده که متوجه حضور من شده بود، دید که نه راه پس داره نه راه پیش.
اما در عین حال غرورش اجازه نمی داد که از من بترسه ولی ناراحتیشو روی دمبش منتقل
کرده بود. به این ترتیب که دمش مثل دود بهم می پیچید. لابد پیش خودش اینطور
استدلال میکرد که این پشت سرمنه. جلوم که نیس که چشمهامو در بیاره.
فاصله مو با هاش کم کردم. یکی دو بار برگشت و
فر و فری کرد و دندونهاشو نشونم داد اما من براهم ادامه دادم. رسیدم بهش. بایستی می
بودید و میدیدید. چنان نکی بزیر دمبش زدم که بد بخت ناله اش به آسمون رسید و از
ترس و درد و بهم خوردن تعادل و توازنش از روی دیوار چهار پنج متری افتاد کف حیاط.
از قضا صاحب خونه هم دم در ورودی ایستاده بود و دیدش. چون هیچی گیرش نیومد پرت کنه
لنگه کفش ده هزار تومنیش را در آورد و بطرفش پرت کرد که عدل اومد رو کمرش. آی دلم
خنک شد. بهر ترتیب بود خودشو رسوند بالا پشتبون. به او نشون که تا چهل و هشت ساعت
رفت زیر کولر و در نیومد اما ناله اش توی این مدت به آسمون میرسید. تا اون باشه که
دیگه هوس خوردن جوجه قمری به سرش نزنه.
واما ضرب المثل کلاغه خبر داد یه کمی ما رو مشوش میکنه. چون اگه ته و توی قضیه خوب وارسی بشه اونوقت آدمها ممکنه ما را متهم به خبر چینی کنن.
البته شاید پیش خودتون بگین که من با مطرح کردن این مطالب دارم بلچاظی خریت می
کنم. نه اینطور نیست. هر کاری وقتی و زمانی داره. آدمها هم همین کار رو میکنن.
بهر حال موضوغ خبر آوردن درسته و این یکیو
آدمها دستکاریش نکردن. تاریخچش بر میگرده به اون رمان هایی که تلفن و فکس و این
چیزها اختراع نشده بود. یعنی اونوقت که پیک و قاصد و این اواخر غلام پست در کار
بود و ما اینها رو خوب می شناختیم. شناخت ما از اونجا شروع میشه که از نظر ما هر
رفت و آمدی مقصد و منظوری داره. بهمین جهت ما هر وقت یکی از حوزهء خودش خارج میشه
تعقیبش می کنیم و اگه این جابجایی خطری برای ما یا جانداران بی دفاع ایجاد نکنه
کاری نداریم و الا غار و غار براه میندازیم. مثلآ اون وقت ها که این آقا مسعود ها
تفنگ سرپر ساچمه یا چاپاره زنی بدست می گرفتند و کفتر می زدند اونهم نه یکی و نه دو تا بلکه ده تا و بیستا، خوب طبعآ ما
ناراحت می شدیم. میگفتیم بابا جون اینها که برای بخور و بخواب بدنیا نیومدن. اینها
یا روی تخم خوابیدن یا جوجه دارن. آخه بی انصاف صبح کفتر نره را زدی عصر هم مادهه
رو، آونوقت کی به جوجه ها غذا بده؟ پس
وارد عمل میشدیم. به این ترتیب که میذاشتیم آقا مسعود بدوه و بدوه و خودشو برسونه
به زمینی که گله کفترها نشسته بود و دونه جمع میکردن. میداشتیم تا بشینه ولی
تفنگشو دراز نکرده غارغار معنی دار و قراردادی خودمون رو براه مینداختیم و کفترها
هم طفلکی ها مثل تیر از جا می پردیدند. آقا مسعود هم حسابی ترش میکرد. گاهی اونقدر
عصبانی میشد که تصمیم میگرفت یه تیری حروم کنه و مارا لت و پار کنه. ما هم عاقل
بودیم و برد ساچمه رو خوب میدونستیم. خلاصه بعد از ظهر دست خالی میفرسادیمش خونه.
بله، آقای که شما باشین ما این وظیفه خیر
رسونی رو در مقیاس وسیع انجام داده ایم که منظورم کل طایفه کلاغه و بحمد الله
همیشه کار خیر انجام داده ایم. کس و کارای ما توی در و دهات و شهرهای کوچیک هنوز
که هنوزه به این امر خیر مشغولند و همیشه اعتقاد دارند که وقتی دایی زاده مون
زاغچه رفت روی دیوار یا پشت پنجره و غار و غار کرد، از سفر کرده نام میرسه. ما از
کجا میدونیم؟ خب ما مسیر نامه رسونو تشخیص میدیم ولی تو شهرای بزرگ و گل و گشاد
بازار ما کساد شده.
مثلآ هیمی دیروز پریزوزها بود که نسرین رو
تعقیب میکردم. طفلکی منشی دندون پزشکیه. تابستون گذشته هر روز تا دیروقت توی مطب
کار کرد و صنار و سه شاهی جمع کرد و رفت یه پلاک بقول خودش خرید تا اگه خدا قسمت
کرد حرف اول اسم نامزد شو روی اون حک کنه. همین وصف العیش بود که دل اونو خوش
میکرد.
یه روز نسرین توی همین عالم هپروت از کوچشون میگذشت
و با خودش فکر میکرد که حتمآ یکی پشت سرش برای خواستگاری داره اونو ارزیابی میکنه
و سایه به سایه اش حرکت میکنه و عاقبت می فهمه که خونشون کجاس و کس و کارش کیه
اند و از هم بالاتر منشی کدوم دندون پزشکه.
نسرین تو همین فکر ها بود که دستبند نازنیش
شل و شل تر شد تا افتاد کف کوچه. من که سایه به سایش حرکت میکردم یه دفه زدم زیر غار غار ولی این روزا کیه به عار و عار
ما توجه کنه. خیلی ناراحت شدم. هی بالهامو چپ و راست کردم و داشتم فکر میکردم که
خدایا چه کنم که دیدم زهرا خانم در حیاط
واز کرد و طبق معمول رفت که تو صف چندصد متری شیر وایسه. دیگه کاری از دسم ساخته
نبود و ناچار بالای بوم نشسم و منتظر شدم ببینم چی میشه. وقتی زهرا خانم به دستبند
رسید انگار دنیا را بش داده بودند. با عجله خم شد و دستبندو ورداشت و با احتیاط به
اطراف نگاه کرد. وقتی مطمئن شد که کسی
اونو ندیده با عجله بخونه برگشت و منهم بلاقاصله پریدم روی دیوار خونشون ببینم چه
میکنه. دیدم زهرا خانم دستبندو کف دستش پهن کرد و بعد از چند بار سبک سنگین کردن
فهمید که طلاست. گل از گلش شکفته شد. تو
خاک گلدون موقتآ چالش کرد و خوشحال و خندون رونه صف شیر شد.
همانجا موندم. حیرون بود که چه کنم. هنوز
بالای دیوار بودم که دیدم نسرین نفس نفس زنون داره میاد. از قضا سر کوچه با زهرا
خانم روبرو شد. بعد از سلام و احوالپرسی، نسرین ماجرای گم شدن دستبندشو مطرح کرد.
زهرا خانم که قیافه متآسف و متآثری بخود گرفته بود به حرفهای نسرین گوش داد و سر انجام باتفاق کف کوچه را خوب نگاه کردند.
نسرین گفت: فایده ای نداره. گم شد که گم شد. لابد یکی بلافاصله پشت سرم پیداش
کرده. شما که کسی رو ندیدید؟
زهرا خانم بعد از چنتا قسم گفت: من هیمن الان
از خونه در اومدم. داشتم میرفتم تو صف شیر.
نسرین ظاهرآ رفت مطب و زهرا خانم هم بصف شیر
و من ماندم و فکر و خیال. با خودم گفتم حقی گفتند. حقداری گفتند. اینجور که نمیشه.
بالاخره تصمیم لازم را گرفتم. رفتم سر گلدونو و دستبندو از لای خاک در آوردم و پریدم بالای
بوم خونه نسرین اینا. وقتی دستبندو گذاشتم روی رمین و برق طلا چشمو گرفت شیطونه می
گفت: ورشدار بری خودت ولی یا این وسوسه مبارزه کردم.
در همین اثنا زهرا خانم که یا شیر گیرش
نیومده بود یا دنبال کار دیگه ای رفته بود از راه رسید. با عجله در رو واز کرد و
یکراست رفت سراغ گلدونه. با انگشت خاکو پس زدن تا رسید وسطهای خاک گلدون. دید اثری
از دستبد نیست. گلدونو چپه کرد. گل عزیزشو از خاک در آورد و چند بار ریشه شو به
موزائیک کوبید اما اثری از دستبند ندید. هی با خودش میگفت: یعنی چه. خودم اینجا
خاکش کردم. کسیکه نیومده خونه. خیلی خیلی عصبانی شده بود از شدت عصبانیت حواسش
نبود چکار میکنه. بهمین جهت پاش خورد به
کیسه پلاستیکی حاوی شیشه های خالی و یه شیشه شکست و پلاستیک قند و شکر پاره شد و
شکرهاش بخش زمین شد و معلوم شد که از اون وقت تا حالا رفته بود توی صف قند و شکر و
شیر هم گیرش نیومده. وقتی از شدت خنده زدم زیر غار و غار دستش رفت به بطری شکسته
شیر که بطرفم پرت کنه که شیشه خری دستشو برید. با خودم گفت تا تو باشی که دیگه
دروغ نگی.
آن روز تشنه و گشنه بالای بوم کشیک کشیدم تا
نسرین برگرده. وقتی برگشت پریدم تو حیاط و دسبندو گذاشتم کف ایوان. جاییکه نسیرن حتمآ میدید و خودم رفتم بالای
دیوار. نسرین با اینکه خوب میدونست که دسبندشو بیرون گم کرده بود اما هنوز هم
امیدوار بود که معجزی بشه و اونو توی
خونه پیدا کنه. آدمیزاده دیگه. چه کارش
میشه کرد. خلاصه وقتی دستبندو دید انگار دینا را بش داده بودن. بله این بود ماجرای
ما. سال انتشار: 1377